آتش زیر خاکستر



ساعت ۸:۱۲ صبح روز جمعه ۸ فروردین

خوابش رو دیدم

و چقدر برام لذت بخش بود

دیشب مجموعا ۵ ساعت خواب بودم و با احتساب کسلی کلی بهاری نباید انقدر زود بیدار میشدم

ولی به حدی دیدنش توی خواب برام لذت بخش بود که انگار یک آمپول شادی و نشاط بهم تزریق کردن، ینی به طرز عجیبی خواب رو از سرم پروند و البته خییییلیییی هم شیرین و دوست داشتنی بود.

طوری که انگار سوالی که پرسید برای این بود که بگه من که دوستت دارم و اون ماده معطری که بهم داد یعنی 

تو لیاقت توجه و محبت منو داری.

.

.

.

فقط نکته عجیبش برام این بود که سر کلاس دکتر شاهسوارانی چیکار میکردیم و دکتر چرا داشت به شورای صنفی فحش میداد و چرا گوشه انتهایی کلاس نردبان گذاشته بودن!

 

 

 

 

خدایا ینی واقعا بودنش رو بهم هدیه میدی؟!

 

آتش زیر خاکستر


اشکان پیام داد و گفت که میخوان پویش کتابخوانی توی کلاس راه بندازن. به صراحت گفتم که واقعا حوصله این لوس بازی ها رو ندارم! ولی ممکنه شرکت کنم. حالا برای اثبات قدرت خودمم که شده به فکرم رسید یه کتابی رو انتخاب کنم و فصل به فصل بخونم و خلاصه اش رو بنویسم. و اول توی همین وبلاگ منتشر کنم.

 

این موضوع باعث شد که بعضی از روند ها رو مرور کنم و اونارو اینجا یادداشت کنم:

 

۱)گسسته دبیرستان(فیلم)--» گسسته دانشگاهی--» کتاب گسسته دانشگاهی

۲)منطق دبیرستان(فیلم)--»کتاب منطق،معیار تفکر--» ارتباط با منطق ریاضی در گسسته--»کتاب منطق آنلاین

۳)اتمام ۸ جلسه رویکرد معرفت مدار طرح ریزی استراتژیک--»ممکنه تغییر کنه ولی کتاب فلسفه علم چالمرز

۴)به صورت همزمان: آچار فلسفه و فلسفه مقدماتی--» اصول فلسفه و روش رئالیسم--»شاید درس هایی از اسفار

۵)تئوری موسیفی به صورت تصویری--» آموزش آواز--» شاید ساز تنبور

۶)بیولوژی عمومی(دسته بندی و طرح تدریس)--»سلولی(خلاصه اول)--»سلولی تکمیلی--»ژنتیک

۷)برنامه نویسی پایتون با رویکرد بیولوژیک و بیوانفورماتیک--»ساختار داده--» الگوریتم--»علم داده

۸)آمار --»آمار برای علوم و مهندسی--» آر و پایتون برای آمار

۹-۱)لغات زبان با کتاب--»متون زبان با کتاب

۹-۲)لیسنینگ و اسپکینگ با چی؟

 

 

فکر میکردم در دانشگاه تخصص یعنی یک چیز رو از اول دست بگیری و دنبال کنی ولی الان میبینم که باز هم لازمه به سیستم سال طلایی کنکورم برنامه ریزی کنم و این مواردی که در بالا ذکر شدن رو هندل کنم :)


از جایی که فکرشو نمیکردم چیزایی به گوشم خورد که شاید بتونن در آینده پاسخ سوالام باشن

همایش ی اتحادیه جاد و سکشنی که حسن عباسی برای تبیین تفکراتش در زمینه مهندسی ی اومده بود. از نیمه دوم سخنرانیش وارد جلسه شدم ولی همون نیمه هم مفید بود. هیچ وقت برام سوال نشده بود که کار حسن عباسی چیه و حرف حسابش چیه، همیشه به چشم کسی مثل رائفی پور بهش نگاه میکردم. اون روز اعلام کرد که این مباحثی که اینجا گفته خلاصه ی۲۰ جلسه از سخنرانی هاش در اندیشکده اس با عنوان مهندسی ی. از تصویری که با پروژکتور روی دیوار بود عکس گرفتم تا آدرس سایت رو داشته باشم.

چند روز بعد یکی از دوستان: آقا سعید، پیام دادن که اون کلیپ هارو از کجا میشه گیر آورد؟ آدرس سایت رو گفتم و چند روز بعدش گفت که این سایت نزدیک ۸۰۰ جلسه فیلم داره :) و به این سادگی نمیشه اون چیزی روکه میخوایم رو پیدا کنیم. منم به محض این که وقت خالی پیدا کردم رفتم تو سایتش و خواستم بگردم دنبال اون جلسات خاص. هر چند اون ها رو هم پیدا کردم ولی بعضی عناوین و نوشته ها توجهم رو جلب کردن. یه سری از جلسات هستن با عنوان: رویکرد‌های طرح ریزی استراتژیک|رویکرد معرفت مدار» که شامل ۸ جلسه میشه. اولا لینکش رو قرار میدم! ثانیا توصیه میکنم اگر دغدغه‌ی علم دارید برای دیدن این ۸ جلسه برنامه ریزی کنید و موقع دیدن فیلم ها حتما یادداشت برداری کنید. ازونجایی که کلا موضوع بحث فلسفیه اگر حوصلتون سر رفت سریع فرار نکنید. ارزشش رو داره!

لینک جلسه اول

در حین دیدن کلیپ ها زحمت کشیدن عکس ها یا اسکرین شات گرفتن رو هم به خودتون ندید. مستندات جلسه ها هم قابل دانلود ان.

خلاصه ای از روند فلسفی علم در غرب رو در دو جلسه اولی که تا امروز دیدم بیان کرده و دید خوبی به من داده. کلا از این جهت این مطالب به مذاق من خوش اومدن چون دید کل نگر و استراتژیک به قضیه داشته!

الان خسته تر از اونی ام که بخوام درمورد محتوا بنویسم ولی بعدا اگر شد اضافه می‌کنم.

آتش زیر خاکستر


فراموشی، عاملی که موجب می‌شود انسان از مسیر سعادت و موفقیت دور بماند.

ایده پرداختن به این موضوع زمانی مطرح شد که حس کردم خیلی چیز ها را می‌دانم و باید به آن ها عمل کنم اما در مقام عمل انگار حالت فراموشی موضعی به انسان دست می‌دهد، طوری که کل دانسته ها ارزش ها ممکن است زیر سوال برود. طوری که این فراموشی و نسیان منجربه عصیان ما در برابر پروردگار می‌شود. به راستی ریشه‌ی فراموش کردن ارزش ها و حذف شدن آن ها از زندگی مان چیست؟


تو بخش اسکرین شات های گوشیم خیلی گشتم تا اون اسکرین شات هایی که از توییتر برداشته بودم و موضوعشون دعاهای پیشنهادی برای قنوت نماز بود رو پیدا کنم ولی هر چی بیشتر بین ۱۲۰۰ تا اسکرین شات بالا و پایین کردم کمتر دستگیرم شد. بنابراین اونارو فعلا بیخیال شدم و سراغ حلیة المتقین رفتم تا دعاهای بیدار شدن برای نماز صبح رو استخراج کنم :)

البته توی این بخش دعاهای خوب دیگه‌ای هم هستن که از اونا هم میذارم

 

منقول است که حضرت رسول(ص) به رختخواب می‌رفتند می‌فرمودند: بِاسمِکَ اللهمَّ اَحیا و باسمک اَموتُ » و چون بیدار می‌شدند می‌فرمودند: اَلحَمدُ للهِ الذی اَحیانی بَعدَ ما اَماتَنی و اِلَیهِ النُّشور »

 

 

در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق (ع) منقول است که هر کس در وقت خوابیدن آیه زیر را بخواند هر وقت از شب که بخواهد بیدار شود:

قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى‏ إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً

بگو: من فقط بشری مانند شما هستم که به من وحی می‌شود خدای شما فقط خدایی یگانه است. در نتیجه، هر کس که همواره انتظار روبه‌رو شدن با پروردگارش را دارد، باید عملی شایسته بکند و احدی را در پرستش پروردگارش شریک نکند.

 

و در روایت دیگر از آن حضرت منقول است که آن حضرت فرمود که هر که خواهد در آخر شب برخیزد، چون به رختخواب رود بگوید: اَللهمَّ لا تُؤمِنّی مَکرَکَ و لا تَنسِنی ذَکرَکَ و لا تَجعَلنی مِن الغافِلینَ اَقوُمَ ساعَةَ کذا و کذا » یعنی در فلان ساعت برخیزم. چون این دعا بخواند حق تعالی ملکی را موکل سازد که او را در آن ساعت بیدار کند.

 

در حدیث معتبر از حضرت امام موسی کاظم(ع) منقول است که هر که خواهد که در شب بیدار شود، در وقت خواب رفتن بگوید: اَللهُمَّ لا تَنسِنی ذِکرَکَ و لا تُؤمِنی مَکرَکَ و لا تَجعَلَنی مِن الغافِلینَ وَانبِهنی لَاِحَبَّ السّاعاتِ اِلَیکَ اَدعوکَ فیها فَتَستَجیبَ  لی و اَسئَلُکَ فَتُعطِیَنی واستَغفِرُکَ فَتَغفِر لی اِنَّهُ لا یَغفِرُ الذُّنوبَ  اِلّا اَنتَ یا ارحَمَ الرّاحِمینَ » که چون این دعا بخواند، حق تعالی دو ملک بفرستد که او را بیدار کنند و اگر بیدار نشود، امر کند آن دو ملک را که برای او استغفار کنند و اگر در آن شب بمیرد شهید مرده باشد و اگر بیدار شود هر حاجتی که بطلبد خدا به او عطا فرماید.

 

 

 

 

این مواردی که ذکر شد خیلی طولانی نیستن و خوندنشون میتونه خیلی مفید باشه، مخصوصا اگر برای نماز صبح خواب میمونیم یا میخوایم نماز شب بخونیم.

بعدا مواردی ممکنه اضافه بشه.

 

 

آتش زیر خاکستر


شاید علاقه به نوشتن، ریشه در علاقه به ماندن داشته باشد. بودن یا نبودن، مسأله این است؟ بودن یا همان وجود که پرسش اصلی‌ فلاسفه است. این نوشتی که هدفش ماندن باشد چقدر ارزش دارد؟ 

ماندن شاید فی نفسه ارزشی نداشته باشد اما اگر بخواهی برای چیزی» بمانی، شاید ارزشمند شود. و آن ماندن شاید برای بیدار شدن و بیدار کردن لازم باشد.

 

سفرنامه‌ی انسان نام داستانی خیالی است که قرار است در آینده بنویسم! شاید بلند پروازانه به نظر برسد اما بلند پروازی در این زمینه ها ایرادی ندارد.

سفرنامه‌ی انسان داستانی است که مبنا و اساسش سفر» است، سفر نماد عدم س و حرکت؛ سفرنامه‌ی انسان قرار است زیبایی ها و جلوه‌های زمینی خلقت را به عنوان عنصری که یاد خدا را زنده می‌کند، به تصویر بکشد. نوع روایت کردن اول شخص است، به این دلیل که دوست دارم خودم و فکر و روحم در داستان حاضر باشد اما زیبایی داستان به این است وجودی الهام بخش در داستان حاضر باشد. کسی که یادآور زندگی و رفتار و شخصیت شهدای معاصر است و سبک زندگی اش ما را به یاد سیره و سخن پیامبران می‌اندازد.

 

در سفرنامه‌ی انسان، داستان برخلاف مفاهیم اصالت ندارد اما از آنجا که قالب و کالبد منتقل کردن پیام هاست باید ظریف و دقیق طرح ریزی شود. باید از عنصر توصیف به خوبی استفاده شود و فقط و فقط به آن اکتفا نشود. هر چند بخشی از زیبایی خواندن کتاب به این است که مخاطب، خود شخصیت ها و موقعیت ها را در ذهن مجسم کند اما ممکن است فیلم و عکس و سندی با کیفیت و زیبا در لحظه‌ی مناسب به یاری تجسم او بشتابد.

 

آنچه که می‌تواند مخاطب را برای دریافت مفاهیم آماده کند، شکل گیری سوال در ذهن اوست. خیلی زشت و بد قواره است اگر مثل کتاب های پرسش و پاسخ دانشجویی، سوال را در ابتدا مطرح کنیم و بعد خیلی خشک و منطقی به پاسخ دادن بپردازیم. ولی هنر نویسنده همین جا مشخص می‌شود که آیا می‌تواند بر اساس یک فرایند منطقی یا یک پرسش فلسفی سناریو طراحی کند و مخاطب را در دام داستان خود گیر بیندازد؟

 

// اگر بخواهیم کل این فرایند را به خوبی و خوشی شروع کنیم و به خوبی و خوشی به پایانش برسانیم باید پروژه اش را تعریف کنیم! ذهنم چیزی غیر از پروژه را برنخواهد تابید!

 

نویسنده‌ی این کتاب یک مسلمان شیعه است که هدفش دعوت ابنای بشر به تفکر و تعقل پیرامون دنیا و روشن کردن جهان بینی اسلام و صد البته آرمان و هدف اسلام است. ولی آیا قرار است مخاطب آن ایرانیان مسلمان باشند؟  برفرض کسی شیفته‌ی اسلام شد. قدم بعدی برای گرویدن به اسلام چیست؟ برای آن هم برنامه‌ای داری؟

 

در نهایت فرد همراه باید به لقاء الله بپیوندد، مفهوم شهادت و حتی ظهور را چطور می‌شود در کل سناریو جا داد؟

 

 

 

و نکته آخر: عین صاد هنر عجیبی در بازنمایی مفاهیم قرآنی دارد. شاید بتوان از مفاهیم قرآن و ادعیه در این زمینه بهره برد. صد البته استفاده از آن ها هنر میخواهد!

 

 

 

آتش زیر خاکستر


طبیعتا مثل شب های دیگه، دیر وقت فکرای مختلف به ذهنم هجوم آوردن؛ ولی امشب یه دوستی باعث شد بیام و یکمی بنویسم
لااقل اینجا سرنخ موضوع رو بزارم تا بعدا بیام مفصل بنویسم :) البته میدونم که تعداد سرنخ های گذاشته شده و پیگیری نشده دارن یکم زیاد میشن ولی تقریبا خونه تی تموم شده و میتونم برای این کار به صورت اختصاصی وقت بذارم. اون قضیه‌ی موقعیت شغلی یکم از دور ترسناک به نظر میرسه ولی مطمئنم که چاره اش مقاومت کردنه، اولش سخته ولی سختی ها رو میشه با هدف والا و اراده‌ی پولادین شکست داد.

 

سرنخ امشب رو به خاطر این میذارم که سوالی رو در دیدار با اون بنده خدا بی جواب گذاشتم، البته این تنها سوال نبود ولی بالاخره یکی از چندین سوال بود!

یادم باشه بقیه‌اش رو هم جواب بدم. 

 

۱۰ سال آینده خودم رو کجا میبینم؟

 

سوال هوشمندانه‌ایه، نه از این نظر که پاسخش یه چیز خاص باشه و باید حتما اون رو ذکر کنیم، از این نظر هوشمندانه‌اس که بارم مشخصی نداره و حتی پاسخ مشخصی هم نداره، اصلا احتمال میدم خود سوال هم موضوعیتی نداشته باشه ولی دید آدم رو به دنیا مشخص میکنه. این نوشته یک آفت داره که یکی از دوستای خوبم بهش اشاره کرد: این که اگر همون لحظه بهش جواب میدادی واقعی تر بود و الان امکان داره حرفایی بزنی که مخاطبت بپسنده و شاید به صورت ناخودآگاه اون چیزی که واقعا بهش فکر کردی رو نگی، ولی خب اصلِ صداقت باعث میشه این اتفاق نیفته، ینی حداقل خودم که امیدوارم.

 

 

این ازون سوالاس که تقریبا آدم هر سال بهش فکر میکنه و هر سال هم براش پاسخای جدیدی پیدا میکنه! برای نمونه میتونم از کاغذ هایی بگم که طی سالیان گذشته با این موضوع پیدا کردم و بعضی وقتا از دیدن بعضی نوشته هاشون تعجب بکنم. 

ولی خب الان مجددا باید با توجه به پارامتر های مختلف یه بار دیگه همچین دورنمایی رو بازنویسی کنم و تقدیم حضورشون کنم :)

آینده‌ی علمی؟

آینده‌ی مالی؟

آینده‌ی فکری؟

آینده‌ی عقیدتی؟
آینده‌ی ی؟

 

همه این ها باید یه جورایی گنجونده بشه به علاوه‌ی چیزایی که قبلا بهشون اشاره کرده بودی. اون کاور آ۴ که توش کاغذا رو جم کردی بیار D;

 

 

گاوداری: تولید ثروت و مولد بودن به معنای بیولوژیک

مدرسه: تربیت نسل بعد انقلاب

علم داده: به عنوان یکی از مهم ترین ابزار های قدرت و ثروت

 

-------------------------------------------------------------------

سه‌شنبه ۱۳ اسفند

بسم الله

طبیعتا برای این که برسیم به این که ده سال آینده کجا خواهیم بود باید اون آینده رو بر چیزی که الان هستیم بنا بکنیم. الان یک دانشجوی ساده در دانشگاه شهید بهشتی هستم. چیزی که برایش برنامه ریزی نکرده بودم اما این طور پیش آمد. احتمالا اولین چیزی که باید در موردش صحبت کنم همین دوران دانشجویی و ارزش دانشگاه در ذهن من است. چیزی که فعلا پیش رویم میبینم و خود را مم به برنامه ریزی و حرکت در راستایش میبینم این است که در مقطع ارشد به چیزی به نام بیوانفورماتیک برسم، تغییر حوزه است، تا الان خیلی گسسته نخوانده ام و از ساختار داده چیزی نمیدانم ولی برایش هدف گذاری کوتاهی کردم؛ کنکور ارشدش را ثبت نام کردم و مقداری کتاب تهیه کردم. اما اصل مهم برنامه ریزی و لقمه سازی است که تا الان خوب پیش نرفتم اما حتما در آینده‌ای نه چندان دور درستش می‌کنم و تنظیم.

اصلا از همان ابتدا که تصمیم گرفتم حتما به دانشگاه بیایم و در فلان رشته تحصیل کنم هدفم این بود که مسئله‌ای را حل کنم، ذهنم به دنبال ایجاد انقلاب بود، به دنبال رفع کردن مشکلی، به دنبال این که ساخته‌ی دستی داشته باشم و به آن افتخار کنم. اما فضای دانشگاه جایی متفاوت بود. در اینجا اکثر دانشجو ها، دانش آموزانی بودند که به دانشگاه هم به چشم همان مدرسه نگاه میکردند. اساتید هم عینا مشابه معلمان مدرسه بودند اما کمی ابهت و حتی ادعایشان بیشتر بود. بنابراین خیلی زود فهمیدم که اینجا هم باید خودم برای خودم برنامه داشته باشم. باید خودم آینده خودم را بسازم. باید خودم برای خودم مسیر تعریف کنم و دنبال عوامل موٍثر در پیشرفتم بگردم. در این حین پایم به تشکل باز شد. به کانون‌های فرهنگی باز شد. به مسائل فرهنگی باز شد. آنجا هم کمی تلاش کردم و حتی کوله باری از تجربه اندوختم ولی هنوز هم به آنچه که نیاز داشتم نرسیدم. این که مسئله ای از مسائل کشورم و مردمم را حل کنم.

 

اما آنچه که در مسیر، مانع درست کرده بود و باعث شد به خیلی از آرمان هایی که در ذهن داشتم نرسم، جو زدگی بود، نه جو گیری و صرفا جو زدگی. حالا اما دقیقا متوجه شدم همان فرایندی که در دبیرستان اجازه نمیداد خیلی کار ها را بکنم همین جو زدگی بود. جوی وجود داشت و همه، از دانش آموز و معلم گرفته تا مشاور ومدیر همگی به این جو دامن میزدند و هر کس خلاف این جریان حرکت میکرد دانش‌آموز خوبی محسوب نمیشد. اما به خودم افتخار میکنم که بار ها و بار ها خلاف این جریان حرکت کردم، مدرسه ام را عوض کردم، به دنبال کلاس المپیاد گشتم، کتاب مرجع خریدم و سعی داشتم از عادات و سننی که در دبیرستان حاکم است فرار کنم اما. به هر حال این که نتیجه‌ای حاصل نشد حتما حکمتی دارد و هیچ کس از منی که یک دانش آموز دبیرستانی بودم و تجربه‌ی زیادی نداشتم انتظار نداشت که همه چیز را به نتیجه نهایی برسانم. اما انتظار خودم از خودم بالاتر بود. 

 

 

 

حالا، در جایی ایستادم که فهمیدم تحصیلات(بخوانید مدرک) دانشگاهی صرفا یک مهر اعتبار است. هر کسی با هر توانایی و عقیده ای در پی این است که این مهر اعتبار بر پیشانی اش بخورد. دوست دارد که بقیه به نظراتش احترام بگذارند و او و تفکرش را کم اهمیت نشمارند. بنابراین چه چیزی بهتر از یک مدرک دانشگاهی برای اعتبار بخشیدن. و چه بهتر که این مدرک از یک دانشگاه پر پرستیژ و پر سابقه باشد: دانشگاه صنعتی شریف، دانشگاه تهران، دانشگاه شهید بهشتی، دانشگاه امیر کبیر و قس علی هذا. خیلی ها را دیدم که وضعشان همین بود. آمدند دانشجو شدند، هیئت علمی شدند، یک جوری خودشان را به دانشگاه وصل کردند تا پرستیژ دانشگاه شامل حالشان بشود. اما غافل از این که آن ها بودند که باید به دانشگاه اعتبار می‌بخشیدند و عظمت و کارایی اش را زیاد میکردند.

 

حالا اگر من هم مثل آن ها عمل کنم چه؟ باید خودم را به خاطر حرف بقیه اسیر یک پروسه و مسیری بکنم که به نظرم فی نفسه ارزش ندارد؟ 

در کل نمی‌دانم که نقش این دانشگاه رفتن تا چه حد است و اصولا چقدر ارزش دارد. چون واقعا دانشگاه ممکن است راه و مسیر مناسب برای علم آموزی را فراهم کند ولی در موارد بسیاری این گونه عمل نمی‌کند. در هر حال فکر می‌کنم برای این که این روند های غلط اصلاح بشوند و دانشگاه نشود ابراز کسب اعتبار و نشود امید عده‌ای برای کاریابی و . باید در نهایت اعتباری از همین دانشگاه ها داشته باشی تا بتوانی تیشه به ریشه‌ی مدل های غلطشان بزنی و دست به اصلاح بزنی. اول انقلاب حرکتی زدند به نام انقلاب فرهنگی، الان و یا شاید در سال های آینده انقلاب علمی لازم است. سیستمی لازم است تا ارزش علم و دانش را به درستی بسنجد، سیستمی که فارغ از هر روند غلط قبلی، تمرکز استاد و دانشجو را بر علم ببرد و هر گونه حاشیه و ی کاری را از این محیط مقدس بزداید.

 

در ضمن بد نیست که دانشگاه های آن طرف را هم بسنجیم و ببینیم که چطور جایی است. آیا آن دانشگاه ها هم برای رفع مشکلات عموم مردم و برای تعالی بخشیدن به اجتماعات تلاش می‌کند یا به دنبال ساختن برده‌هایی دانشمند و در خدمت آن کشور است؟

 

این که دوست دارم نویسند بشوم یا نه؟ قطعا همین طور است. در طول همین عمر اندکم(۸۱۷۱ روز) کتاب و مجله و متون تخصصی و غیر تخصصی زیادی خوانده ام. اما برای چه؟ اگر خواندن این ها قرار نیست از تو یک نویسنده و یک متفکر بسازد پس به چه دردی میخورد؟ خوب شد همین جا به این نکته اشاره کردم. نویسنده شدن کار سختی نیست. این که حرف های این و آن را جمع آوری کنی و به صورت موضوعی طبقه بندی کنی کار سختی نیست. اگر آن ها را جمع کردی و به یک نتیجه‌ی جدید رسیدی، می‌توان گفت که نوشته هایت حاصل تفکر و تدبر تو هستند و ارزش دارند، ارزش زیادی هم دارند.

 

 

برسیم به اصل قضیه، قرار است چه تغییری در این دنیا حاصل کنی؟ مگر برای این به دنیا نیامدی که تغییری هر چند اندک ایجاد کنی تا هم خودت و هم اطرافیانت را به رستگاری برسانی؟

به چند مورد اعتقاد دارم و حس می‌کنم که کم اهمیت شمرده شده اند. مدرسه‌ها: به عنوان جایی که تقریبا کل نسل آینده‌ی کشور را تربیت می‌کند و مدل فکر کردن و سبک زندگی و خیلی چیز های دیگر را به ما می آموزد مهم هستند. امروز مدل طوری شده که مدرسه ای بهتر دانسته می‌شود که نتیجه‌ی کنکور بهتری بدهد، که دانش آموزانش نمره بهتری بگیرند، که دانش آموزانش بهتر حفظ کنند. این ها درست و به جا، اما تکلیف انسانیتشان چه می‌شود؟ تکلیف بقیه مهارت های زندگی چه می‌شود؟ مگر این ها قرار نیست داخل اجتماع نقشی ایفا کنند؟ پس چرا انقدر رهاست بحث پرورش روحشان؟ چرا مدرسه مان به بچه ها نماز خواندن را هم تئوری می‌اموزد؟ چرا اهمیت و ارزش کار در جامعه ما به نسل آینده فهمانده نمی‌شود؟ چرا هر کس متناسب با توانایی ها و شخصیتش به آینده‌ای که در انتظارش هست هدایت نمی‌شود؟ چرا ملاک‌ها و معیار های سنجشمان برای همه شان یکی است؟

 


امروز مواردی ذهنم را مشغول به خود کرد که به نظرم اگر یادداشت بشنوند بهتر است، فلذا این مطلب شکل گرفت

 

/صبح بیدار شدن

به جرئت و با قاطعیت می‌گویم که صبح زود بیدار شدن هم باعث سرحالی و بازدهی بالاتر می‌شود و هم کل روند سیکل روزانه منظم و قابل تحمل تر می‌شود. روزایی که لنگ ظهر از خواب بیدار میشیم فقط به درد وقت تلف کردن و به بطالت گذروندن میخوره، بنابراین اگه میخوای آدم مفیدی باشی سحر خیز باش!

 

 

/تغییر عادات و علایق

برای منی که از طفولیت تفریحم چت کردن و ارتباطات مجازی بوده، امروز این مقوله تبدیل به یکی از حال بهم زن ترین کار ها شده، طوری که ترجیح میدم از هر کس و ناکسی بد و بیراه بشنوم ولی چت نکنم! این رو هم به فال نیک میگیرم. اگر انسانی در حال تغییر کردن باشه این تغییر باید در سبک زندگی و رفتارش نمود پیدا بکنه. :) عمیقا حس میکنم جدی شدن خونم میزانش بالاست و حس می‌کنم رسما و عملا وارد دنیای آدم بزرگ ها شدم. البته قبل از این هم عمیقا منو جزو آدمای همین دنیا محسوب میکردن حتی در حالی که طفل صغیر ولی عاقلی بودم. دیشب م در مورد سن عقلی صحبت کردیم و ایشان شواهد جدیدی از دوران کودکی من نقل کردن که بعدا در مطلبی دیگه مفصلا بهش میپردازم :) داستان هایی از معلمان و اقوام!

 

/گزینش اخبار و جایگاه سواد رسانه‌ای

ماهیت رسانه: تشکیلاتی که برای انتشار اخبار و پوشش جزئیات حول موضوعات ی، فرهنگی، اجتماعی به وجود اومده. به نقل از یکی از دوستان که به نقل از وحید جلیلی حرفی رو آورده بود: رسانه ساخته شده که دروغ بگه، چرا انتظار راست شنیدن داریم ازش؟ 

ما اگر درگیر جنگ رسانه‌ای بین رسانه‌های مختلف بشیم فقط عمر خودمون رو حروم کردیم. واقعا باید برای خودمون ارزش قائل بشیم و در ذهنمون رو روی خیلی از این چیزا ببندیم و فارغ از هر هیاهویی به هدفمون و مسیر رسیدن بهش فکر کنیم. البته از خبر‌هایی که شنیدنشون ضروریه نباید غافل بشیم اما، این مرز ضروری و غیر ضروری رو خیلی وقتا رسانه ها با ایجاد کردن شرایط هیجانی برای ما کمرنگ و غیر قابل تشخیص میکنن. حواسمون به خودمون باشه، سلامت روانی ماها خیلی چیز مهمیه.

 

 

 

/انسان های مضر برای اجتماع

انسان های مضری که تشخیص شون دادم و میخواستم تیپ شخصیتش و ویژگی هاشون رو تشریح کنم. ولی خب ظاهرا خیلی زمان و نیروی فکری نیاز داره، فعلا مصادیق عینی این انسان های مضر رو اینجا مینویسم تا بعدا دقیق تر بهشون فکر کنم.

دانشجوی پزشکی ای که خانوادتا فاز اپوزوسیون داشت و شاید هم نیازی اندکی به توجه

دانشجوی زمین شناسی که باهوش است اما در دنیای فلسفه غرب و حرف های قشنگ غرق شد

دانشجوی متعصبی که علنا هر گونه تلاش انسانی برای بی طرفی و تفکر آزاد را عقیم کرد

کسی که نتوانست حرف مخالفش را حتی بشنود، چه برسد به این که تحلیل کند و فکر کند

دانشجوی فعلی و ان‌شاء الله فعال در حوزه پیراپزشکی در آینده که قادر به تفکیک برخی مسائل نیست و جو گیر است. با دیدن کلید واژه ای از کوره در می‌رود و هر حرفی غیر از حرف ایشان غیر منطقی است.

 

 

/با نویسنده شدن می‌شود بزرگ شد؟

بستگی دارد چه بنویسی و چگونه بنویسی

بستگی به این دارد که مخاطبت چه کسی باشد

بستگی به این دارد که آیا رسانه‌ای هست که تو و هنرت و حرفت حمایت کند؟

ولی همه‌ی این ها حرف است،

بستگی به این دارد که خدا بخواهد برخی حرف ها را از زبان تو بزند یا نه :)

 

//در این فکرم که این وبلاگ رو با اون فرد محترم به اشتراک بذارم یا نه :) 

 

 

 


قبل از شروع هر حرفی لازمه که به دو تا نکته اعتراف کنم:

۱-تجربه جدیدی بود که حقیقتا دلم نمیخواست از نصایح دیگران در موردش بهره ببرم بنابراین گندی که زدم طبیعیه :)

۲-تصور من با تصور مخاطبم از این جلسه فرق داشت، بنابراین یه حرفایی زده نشد و دلیلش عدم آمادگی من بود.

 

 

 

روایت دیدار در شب های دیگر تکمیل می‌شود!

فعلا باید خونه تی تموم شه و ذهنم یذره باز.

 

------------------------------------------------

اضافه شده در بامداد ۱۲ اسفند:

داستان فالی که شب عروسی برادر آقای عاکف به دستت رسید و بدون اینکه بخونیش گذاشتیش گوشه کتت

قوت قلبی که سعید بهت داد؟ و اون پیام هایی که فرستاد

وعده‌هایی که دوست گرامی دیگر داد در مورد آخر این ماجرا، که البته ثبت شدن و بعدا باید منتشر بشن :)

 

---------------------------------------

اضافه شده در ۳ عصر ۱۲ اسفند:

خب رسیدیم به بخش هیجان انگیز داستان :) درستش این بود که همون لحظه‌ای که پامو گذاشتم تو خونه بیام و این متن رو بنویسم تا از گزند فراموشیِ ذهنِ مسخره‌ی من در امان بمونه ولی الان اولین فرصتی بود که به دست اومد.

از صبح همون روز که بیدار شده بودم یکمی دلشوره داشتم، با این که آدمی ام که تحت هیچ شرایطی استرس بر من غلبه نمیکنه ولی اون روز یکم اذیت میکرد. به جرئت میتونم بگم روز کنکور سر جلسه هم انقدر تحت فشار خودم نبودم! البته کنکور اولم که اصلا تحت فشار نبودم :) خلاصه این که بلند شدم و بعد از صرف صبحانه اومدم تا لباس بپوشم و حرکت کنم. ماشین رو هم از روزای قبل رزرو کرده بودم که توی این گیر و دار مجبور نشم با حمل و نقل عمومی جابجا بشم و پدرم صلواتی بشه! هر چند همیشه با مترو و اتوبوس سفر میکنم و از رانندگی خیلی خوشم نمیاد ولی اون روز بهترین گزینه همین بود. خیلی خوشگل و خوشتیپ، جلوی آینه داشتم خودمو مرتب میکردم که گوشیم زنگ خورد؛ سعید بود. دوستی که به واسطه یه دوست دیگه پیداش کردم و متانت و آرامشش برام جذابه. تلفن رو جواب دادم و بعد از حال و احوال متوجه شدم که در مورد بورس سوال داره؛ چون چند وقت پیش با آقا مسود جلوی چشمش مقداری سهام خرید و فروش کردیم براش جالب بود که قضیه چیه و خب اون روز زنگ زده بود مقداری از ابهاماتش رو برطرف کنه - حالا واقعا کسی بهتر از من نبود برای پاسخ دادن به سوالات بورسی؟! - من سعی کردم جوابش رو با اطلاعات ناقص خودم بدم و یکمی فضا رو براش روشن کنم. آخرای صحبت بود که گفتم سعید تا حالا انقد استرس نداشتم! گف چی شده و منم گفتم که قراره برم با اون خانم صحبت کنم. سعید اصلا موضوع بحث رو عوض کرد و شروع کرد به نصیحت و موعظه :) بعدشم قرار شد یه چیزایی برام بفرسته و در نهایت برام آرزوی موفقیت کرد. بعد که از سعید خداحافظی کردم یهو یادم افتاد که یه کاغذ صورتی رنگ و شاید هم قرمز رنگ گوشه‌ی جیب داخلی لباسمه و از اون پنج‌شنبه شبی که با بر و بچ(نوید-امیر-اشکان) رفته بودیم حرم، پیشم بود. با خودم گفتم اون شب وقتی این رسید به دستت اصلا دلت نمیخواست بازش کنی ولی الان سرتا پات شور و شوق شده واسه این که بدونی حافظ چی میخواسته بگه! خیلی هول هولکی فاتحه رو خوندم، بدون این که اصلا متوجه باشم دارم چی میگم و در همون حال ۳ طرف کاغذ رو پاره کردم تا بتونم سریع تر به محتواش دسترسی پیدا کنم. شعر یکمی به نظرم آشنا بود. بدون کم و کاست اینجا براتون نقل میکنم:

 

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست؟

مردمِ دیده ز لطف رخ او، در رخ او/عکس خود دید، گمان کرد که مشکین خالیست

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش/که چه در شیوه‌گری هر مژه‌اش قتّالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر/وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد/که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد/نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوهِ اندوهِ فراغت به چه حالت بکشد/حافظ خسته که از ناله تنش چون حالیست

 

انقدر هیجان زده شده بودم از دیدن این ابیات و حتی یه جاهایی چشمم از روی نوشته میپرید به خط بعد، به شوق این که هر چه سریع تر تفسیر فال را در پایین برگه ببینه. و برام سوال بود که مگه توی کل دیوان حافظ شعری هست که انقدر خوب و به جا یهو تو فالت ظاهر بشه!

 

رسیدم به اصل کار:

ای صاحب فال؛ هجران و دوری بین تو و او به وجود آمده است. این مفارقت به وصال نزدیک است. تو خواهان او هستی و دلت میخواهد که زودتر او را ببینی. اگر این نیت خیر را کرده‌ای، این نیت را برمگردان که فال مبارک و خوبی است. تصمیم عاقلانه ات علیرغم کم تجربگی‌ات بسیار ستودنی است. تو اخلاق نیک و رفتار مهربانانه‌ای داری که تو را زبانزد عام و خاص کرده و همه از رفتار خوب تو تعریف می‌کنند. مردم‌داری و انصاف را در نهاد خود همیشه زنده نگاه دار و به محبت دیگران به دیده‌ی احترام بنگر که خدا مراد دلت را خواهد داد.

 

اصلا انگار خط به خط این بند رو برای من نوشته بودن! هر چند کلا علاقه‌ای به فال گرفتن نداشتم و میدونستم که توی تفسیر فال یه چیزایی مینویسن که آدم بخونه و خوشش بیاد ولی این یکی دیگه خیلی نقطه زنی کرد، ینی دقیقا زد همونجایی که باید میزد! و من کل این قضیه رو میتونم مثبت ارزیابی کنم.

 

بعد از این که این جملات تموم شدن یه شور و حال عجیبی بهم دست داد. انگار یه شادی و وجد عجیبی بود که میخواست قطرات اشک رو از چشمم سرازیر کنه. نفسم به شماره افتاد و دلم میخواست همون جا از خوشحالی فریاد بزنم ولی ازونجایی که نباید صدایی ازم در میومد، دکمه‌ی میوت رو زدم! و به سرعت ذهنم به ادامه‌ی مسیر منعطف شد.

 


شاعر میگه:

چه بگویم؟ نگفته هم پیداست، غم این دل مگر یکی و دو تاست؟

به همم ریخته است گیسویی

به همم ریخته است مدت هاست

 

 

 

تو فکر اینم که چی بگم و چجوری بگم و به چه ترتیبی بگم؛ خب طبیعتا کل فرایند رو باید مهندسی کنم :) البته مهندسی به معنای خوب و سازنده نه به معنای دستکاری کردن و خرابکاری کردن.

محورهای مذاکره بدین شرح است(بدون ترتیب):

۱-زندگی و محیط - رشد و خانواده‌ی خودم

۲- ویژگی‌های شاخص طرف مقابلم- علی الخصوص عقل و وقار بدون هیبت - سایر ویژگی‌های لیست دفتر نارنجی

۳- داستان در مورد شروع قضایا - روز اولی که دیدم - خب هر کسی که میبینی و خوشت می‌آید ااما همانی نیست که میخواهی

۴- اعتراف صریح به ممکن الخطا بودن و این که اصلم بر تکرار خطا ها نیست بلکه بر اصلاح است

۵- دوران تحصیلم - نه گفتن به خیلی چیز ها- خواندن کتاب و مجله و درس نخواندن - خلاصه از دوران تحصیل - چه شد که آمدم دانشگاه؟ اولش که آمدم بهشتی ناراحت بودم ولی بعدش.

۶- این که قضاوت کردن افراد اولا ناخودآگاه است - ثانیا اگر آگاهانه و عادلانه باشد سازنده است - ثالثا من با قضاوت مشکلی ندارم اما با مدل غیر عادلانه کنار نمیایم مخصوصا در نسبت با خودم و آینده ام! 

۷- کنار گذاشتن هر چه که در یک سال اخیر رخ داده و شاید هر کدام نیاز به توضیحی داشته باشند. تمرکزم بر چیز های اصلی ای است که میخواهم بگویم.

۸- برای قضاوت، من علاوه بر همکلاسی های دانشگاهم، همکلاسی دبیرستان هم دارم. مدرسه هم دارم، معلم هم دارم، همسایه و بچه محل هم دارم. جدای از همه این ها خودم را اگر از خودم شناختی درست است. با اطلاعات دست دوم و سوم و چندم شناخت درست شکل نمیگیرد.

۹-اصل من راستگویی است. حتی اگر ظاهرا به ضررم شود. این مورد از آن جاهایی نیست که با دروغ پیش برود. چون دیر یا زود من یک خود واقعی دارم که آن خود واقعی همه چیزش مشخص می‌شود. صداقت اعتماد می‌آورد.

۱۰-فقط دو فرد نیستند، خانواده ها هم باید با یکدیگر همخوانی داشته باشند.

۱۱- در مورد مسئله‌ی سن هم فکر کرده ام. به نظرم موضوع قابل توجهی است یعنی نباید از آن غافل شد ولی درجه ۱ نیست به عنوان ملاک. چون تمام این بحث زیبایی و این ها تا یک جایی موضوعیت دارد و اصالت دارد. روح انسان و تفکر انسان درجه اهمیت بالاتری دارد.

۱۲- من در نگاه اول اصلا جذاب و دوست داشتنی نیستم ولی شاید خود واقعی ام بد نباشد، یعنی حداقل تجربه شخصی این طور نشان داده!

۱۳- اهل تکیه انداختن و ضمنی حرف زدن نیستم و رک هستم، هر چند از رک بودنم بعضی جاها خیر ندیدم ولی باز هم ادامه می‌دهم.

۱۴- هر جا چیزی رو متوجه نشدید به من بگید صادقانه و صریح چون اصلا نمیخوام سوء برداشت یا سوء تفاهمی بشه.

معنی تفاهم؟ باب تفاعل مثل تضارب، یعنی درک و شناخت و فهم مشترک، یعنی فهم من از شما و فهم شما از من.

۱۵- معمولا میگن آقایون باید شنونده های خوبی باشن و خانم ها حرف بزنن ولی خب آقایون هم دل دارن، گاهی لازمه برن بالای منبر(مثل من) و اون چیزی که مدت هاست مشغولشون کرده رو بیان کنن- مدل من چجوریه؟ این طوریه که در مورد خیلی چیز ها خیلی حرف ها رو نمیزنم و میذارم همه‌ی افکار و تحلیل هام انباشته بشه و در موقعیت مناسب برم بالای منبر

۱۶- بعضی چیز ها اگه با زبان بیان بشن ارزش بالایی ندارن و فقط رسوندن اون مفهوم با رفتار آدم ارزشمنده ولی اشاره بکنم به بعضی روحیات خودم شاید مفید بود. تاریخ تولد یادم نمیمونه! اهل کادو گرفتن نیستم. وقایع و جزئیات چیز هایی که اتفاق افتاده برام خیلی ارزشمند نیست.

۱۷- نکته برای خودم :) چشماش لعنتیچشماش.

۱۸- غرور - بالاخره یکی باید توی این دنیا پیدا بشه که این غرور لعنتی رو آدم براش بذاره کنار دیگه!

۱۹- بعضی وقت ها یه کسایی هستن که همین طوری بی دلیل ازشون خوشت نمیاد. ینی به صورت حسی احساس خوبی نسبت بهشون نداری و مثلا دلت نمیخواد ریخت نحسشونو ببینی - اگر من در دید شما این طور هستم بی زحمت همین اول بگید که جهت و سوی تلاش هام رو تغییر بدم :)

۲۰- توقعاتم از زندگی مادی چیه؟ عروج معنوی چطوری حاصل میشه؟

 

 

 

چه سوال هایی قراره بپرسی؟

کجای زندگیش برات تاریک و مبهمه یا حتی جذابه که بدونی؟!


حقیقت و واقعیت همیشه موضوع جذاب و چالش برانگیزی برای من بوده. اول از همه بهتره که طرح کلی و جالبی که در ذهن من شکل گرفته رو براتون شرح بدم. در دیدگاه عرفانی یک حقیقت وجود داره، این حقیقت و اصیل در چند مرحله و مرتبه دچار تخفیف میشه و رنگ و بودی مادیت میگیره. یعنی برای این که مجسم بشه و به شکلی در بیاد که این جهان رو به وجود آورده باید محدود و محدود ترش کرد تا برسه به این حالت مادی فعلی. بنابراین یک حقیقتی وجود داره که ما تجسم مادی اون حقیقت هستیم و به ما و همه‌ی اطرافیانمون میگن واقعیت؛ ینی وقوع پیدا کردیم و اتفاق افتادیم.

حالا ما به عنوان انسان که اشرف مخلوقات خونده میشیم باید نیم دایره‌ای رو طی کنیم تا به حقیقت برسیم. یعنی یک نیم دایره برای ما اتفاق افتاده و ما رسیدیم به واقعیت فعلیمون و باید خودمون تلاش کنیم تا برسیم به حقیقت اولیه مون. این دایره توی عرفان یه اسم خاصی داره ولی در حال حاضر حضور ذهن ندارم.

 

حالا ما برای رسیدن به حقیقت یک مسیری رو جلوی خودمون تعریف شده میبینیم. اول با طبیعت و همین واقعیات دست و پنجه نرم میکنیم و به کمک حس و تجربه پیشروی می‌کنیم،ابزار ما توی این مسیر تفکر نامیده میشه ولی شاید تعقل هم تا حدودی نقش داشته باشه. اما این طبیعیات یک حوزه‌ی محدودی دارن و این که خودمون رو با این بخش سرگرم کنیم صرفا یک دور باطلی رو به وجود میاره که باعث میشه نتونیم به مرحله بعد بریم.

 

حالا اینجا یه سوال پیش میاد، در متون عرفانی به صورت مبسوط از سه‌گانه‌ی شریعت،طریقت،حقیقت بحث میشه و رسیدن به حقیقت رو منوط به عبور از شریعت و طریقت میدونن. چرا هیچ کدوم از عرفا حرف از طبیعت و طی مراحل اون نزدن؟ و سوالی حتی بهتر: چرا عارفی مثل مولانا میگه پای استدلالیان چوبین بود؟ چرا علم و روش علمی رو زیر سوال برده؟ و شاید حتی علما رو به نوعی نادان و کوته فکر قلمداد کرده؟ برداشت من اینه که کسی مثل مولوی که در زمان خودش عالم دینی و فقیه شناخته میشده از مرحله طبیعت و شریعت عبور کرده بوده و به طی طریق میپرداخته و تمام این حرف های دو پهلو و شاید شک برانگیز برای تحریک طبیعت گرایان و حتی شریعت گرایان برای رهایی از س و ایستایی بوده. به نوعی ساده انگاری محسوب میشه اگر ما بخوایم چیزی که توی ذهن مولانا بوده رو به نفی پرداختن به علم تعبیر کنیم و مولانا و به تبع اون عرفان رو دشمن علم بدونیم و اون رو زیر سوال ببریم.

 

تمام مشکلات ما شاید از اونجایی شروع میشه که هر چیزی رو در قالب و محدوده‌ی تعریف شده‌ی اولیه اش تعبیر و تفسیر می‌کنیم و ابعاد دیگه رو در نظر نمیگیریم. کار مهمی که ملاصدرا کرد چی بود؟ مشکلات بین عرفان و فلسفه اسلامی رو حل کرد و خلأ های بین متکلمین و دو گروه قبلی رو پر کرد. به قول سهراب، چشم ها را باید شست و ملاصدرا از دید من کسی بوده که چشم هاش رو شسته و جور دیگه‌ای دیده. در حال حاضر، به فرد یا افرادی نیاز داریم که زاویه دید شون نسبت به مسائل متفاوته و با این نگاه متفاوت و ارائه راهکار های خلاقانه و در نهایت تشریح این ذهنیات برای عموم، گره از ریسمان جامعه‌ی گیر کرده در سبک زندگی غربی باز بکنه و مسیری رو به آینده‌ای روشن و امید بخش نشون بده.

 

این صحبت ها شاید مقدمه‌ای برای پرداختن به مباحث روبرو باشه: نقشه‌ی علمی کشور، جنبش نرم افزاری و نهضت تولید علم، آنارشیسم علمی و علوم ترجمه‌ای.

 

 

 

مجددا برمیگردیم به بحث حقیقت و واقعیت. در دنیای طبیعیات و با استفاده از علم و تکنیک میتونیم نیاز های زندگی فردی و اجتماعیمون رو برطرف بکنیم. ولی تشنگی بی حد و حصرمون به حقیقت رو میخوایم چیکار کنیم؟ اون رو هم با تکنیک و محصولات درخت فلسفه غرب میتونیم به دست فراموشی بسپاریم و صورت مسئله رو پاک بکنیم ولی بدیهیه که با این روش عقده‌ی ذهن ها باز نمیشه و فقط زیر تلّی از خاکِ تکنیک مدفون میشه. دنبال حقیقت باشیم که این هدف زندگی ماست :)

 

 

آتش زیر خاکستر


این هم جزو اون مواردی بود که دلم نیومد اینجا ازش ننویسم. ینی چند وقتی بود که یه سری حرفا تو سرم میچرخید و دلم میخواست در موردشون بنویسم
ولی این اتفاق که افتاد انگار حرفای دل من زده شد. اولین بار بود که حس میکردم شیخ حسن رییس جمهور محبوب منه چون با اون نگاهش و اون واکنشش انگار حرف دل منو زد و امیدوارم مخاطب این واکنش رو جدی گرفته باشه. مهم ترین نقص و مشکل رسانه ملی، انفعاله که خود عسگری هم در ادامه صحبت هاش در عین بی خبری اشاره کرد به این انفعال

توجهتون رو به دیدن این واکنش طلایی جلب میکنم:

 

link


الان کجا هستم؟

کجا می‌خواهم بروم؟

سوال خوب و به جایی است، بار ها سعی کردم از زوایای دید مختلف به این مقوله نگاه کنم و بعد به نحوی خودم رو توی اون جغرافیای ذهنی متصور بشم ولی به هر دلیلی خیلی راحت نبود که به نتیجه برسم.

بعضی ها میگن برای این که بتونی ذهنت رو در ارتباط با موضوعی جمع و جور کنی باید بتونی عصاره تمام سیاره هایی که توی منظومه‌ی ذهنت میچرخن رو با تنها ۱ کلمه بیان کنی. و اون ۱ کلمه برای من متفکر» شدنه. این که تفکر تعریفش چیه و جایگاهش کجاست و آیا اصلا یک عنوان شغلی محسوب میشه یا نه رو دقیق نمیدونم. ینی تا جایی که میدونم کسی شغلش متفکر بودن نبوده ولی آدمای بزرگ و نامدار حتما متفکر بودن. حالا بحثی که پیش میاد اینه که، رب‌النوع‌های تفکر کسانی هستن که خودشون رو فیلسوف میدونن ولی یه جای کار میلنگه. درسته که تفکر باعث شده در تاریخ ماندگار بشن و بعضا اسمشون بار ها و بار ها تکرار بشه اما باعث نشده که تو زندگیشون به سعادت برسن. اکثر فیلسوف های بزرگ غربی یا به الحادشون افتخار میکردن و یا انحرافات اخلاقی شون رو با شجاعت بروز میدادن و حتی میشه گفت از روح و روان مالیخولیایی خودشون رنج میبردن و زندگی این دنیا رو هم زود به پایان رسوندن و در نهایت میتونم جمع بندی کنم که دنبال پوچی بودند و به پوچی رسیدند.

تفکر به تنهایی باعث نشد که اون‌ها نجات پیدا کنن، اما چون به نتیجه نرسیدند ما باید تفکر رو ببوسیم و بذاریم کنار؟ در نظر ارسطو سعادت انسان در اینه که به نقش و عملکرد درست خودش پی ببره و وجه تمایز انسان و حیوانات و نباتات رو در این میدونسته که سعادت هر کدوم به نحو مناسب و مقتضی تأمین میشه. اون چیزی که در انسان وجود داره و در دو مخلوق دیگه نیست توانایی در اندیشیدن و استدلال کردنه و ارسطو همین عامل رو باعث تمایز میدونسته. از طرف دیگه عملکرد مطلوب انسان در برخورداری از فضیلت عه و به کار گرفتن فضیلت باعث سعادت حقیقی میشه. حالا چرا از این حرف های قشنگ انسان غربی امروز به سعادت نرسیده و یا حداقل ما تصور می‌کنیم به سعادت نرسیده؟ شاید بعد از تفکر حلقه های مفقوده‌ای وجود داره که اون ها بهش نرسیدن و شاید اصلا براشون موضوعیت نداشته.

 

جا داره بیشتر به تفکر» و تعقل» بپردازیم. جایی گفته شد که انسان متفکر در مرحله بعد باید تعقل بکنه و تفکر به تنهایی شاید نتیجه درست و مطلوبی رو به دست نده. مفاهیمی که در ادامه میاد رو به نقل از یک فروم و اون جا هم به نقل از کتابی به نام تحقیق در کلمات قرآن آورده.

{فکر و تفکر به معنای اعمال نظر و تدبر برای به دست آوردن واقعیات» است. به کمک فکر، مجهول معلوم میشود.} 

{عقل: قوه و نیرویی است که به کمک آن خیر و صلاح مادی و معنوی تشخیص داده می‌شود. به تعبیر دیکر عقل وسیله‌ای است برای تحصیل سعادت» و کمال» به گونه‌ای که با نبود آن هیچ عبادت و ریاضت و زهدی فایده و منفعت نخواهد داشت}

با توجه به این تعاریف، سعادت صرفا با تفکر تضمین نمیشه و اگر با تعقل همراه نشه فرد ممکنه به بیراهه هدایت بشه. مسیری که بعد از تعقل پیشنهاد شده تدبر» نامیده میشه و به معنی دیدن مفهوم ورای ظاهر و در پشت هر چیزیه و به نوعی اون رو فهمیدن نتایج و دنباله‌ی هر چیزی معنا کردن. این وسط مرتبه ای بین تعقل و تدبر ذکر شده به نام تفقه اما شاید در بحث های غیر دینی موضوعیت نداشته باشه. مرتبه‌ی بعد از تدبر میشه تذکر. به طور خلاصه اگر بخوام رابطه بین این مفاهیم رو بررسی کنم این شکلی میشه:

تفکر-->تعقل-->تفقه-->تدبر-->تذکر

 

حالا برمیگردیم به همون تفکر و تعقل و پیدا کردن نسبتشون با شناخت». حدیثی وجود داره: العقول ائمة الافکار و الافکار ائمة القلوب و القلوب ائمة الحواس و الحواس ائمة الاعضاء. به نظرم این حدیث سیر شناخت رو تا مرحله‌ی تعقل بیان کرده. یعنی با ابزار فیزیکی که در اختیار داریم اطلاعاتی در اختیار حواس ۵ گانه قرار میگیره و بعد دریافت های حواس به مرکز احساس وارد میشن. در اینجا فکر با منطق، دو دو تا چهار تا میکنه و بخشی از پازل ناقصی که اطلاعات دریافت شده از حواس ایجاد کرده رو کامل میکنه. حالا میرسیم به تعقل، تمام این چیز هایی که دریافت شد باید بعد از تفکر در موردشون تعقل صورت بگیره که نتیجه نهاییش میشه تشخیص سعادت. ولی آیا تعقل هم یک فرایند صرفا منطقیه؟ اگر این طوره که هیچ فرقی با تفکر نداره. اینجاست که به نظر من پای ادراکات شهودی وسط کشیده میشه و به همراه خروجی تفکر، ماده‌ی اولیه‌ی لازم برای شروع تعقل رو فراهم میکنه.بنابراین:

خروجی فکر+ادراکات شهودی=پیش ماده تعقل

برای این که بحث تعقل برای ما امری جدی بشه به این چند تا آیه که در ادامه میاد توجه کنیم:

. إِنَّمَا یُرِیدُ ٱللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ ٱلرِّجْسَ أَهْلَ ٱلْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا(احزاب-۳۳)

خداوند پلیدی رو از اهل بیت پاک کرده و من و شمایی که جزو اهل بیت نیستیم باید به صورت پیش فرض پلید باشیم، اما می‌رسیم به یک آیه دیگه که اونجا تکلیف پلیدی ما هم روشن میشه:)

وَمَا کَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ ٱللَّهِ وَیَجْعَلُ ٱلرِّجْسَ عَلَى ٱلَّذِینَ لَا یَعْقِلُونَ(یونس-۱۰۰)

در این آیه گفته میشه که هیچکس بدون اذن خدا نمیتونه ایمان بیاره و خدا پلیدی رو بر کسانی قرار میده که تعقل نمی‌کنن. بنابراین یکم پیش میریم. اهل بیت و کسانی که ایمان‌ آوردن و بعد از ایمان آوردن تعقل کردن از پلیدی ها پاک میشن.

 

اما می‌رسیم به این که این کلمه رجس» که ما پلیدی معنیش کردیم ینی چی؟ ینی دچار یه آلودگی هستیم؟ بله. در روایتی از امام صادق (ع) اومده که این رجس در واقع همون شک عه و من فکر میکنم که مفهوم مقابل یقین باشه. بنابراین دچار آلودگی ذهنی یا همون شک هستیم تا وقتی که تعقل کنیم و از شک بیرون بیایم و به یقین برسم.

 

فکر میکنم کل قضیه برای ما روشن شد، فهمیدیم که توی چه زمینی داریم بازی میکنیم. در ادامه حتما در مورد تعقل بیشتر مینویسم، البته بعد از این که خودم فهمیدم چی به چیه :) لازم به ذکره کل فرایندی که در این نوشته شرح داده شد احتمالا تفکر محسوب میشه چون کاملا منطقی بوده و ادراکات شهودی هم پیش زمینه شون نبوده.

 

 

آتش زیر خاکستر


فراموشی، عاملی که موجب می‌شود انسان از مسیر سعادت و موفقیت دور بماند.

ایده پرداختن به این موضوع زمانی مطرح شد که حس کردم خیلی چیز ها را می‌دانم و باید به آن ها عمل کنم اما در مقام عمل انگار حالت فراموشی موضعی به انسان دست می‌دهد، طوری که کل دانسته ها ارزش ها ممکن است زیر سوال برود. طوری که این فراموشی و نسیان منجربه عصیان ما در برابر پروردگار می‌شود. به راستی ریشه‌ی فراموش کردن ارزش ها و حذف شدن آن ها از زندگی مان چیست؟

 


در ادامه‌ی مباحث مربوط به امید‌ دانا؛ توی بخش هایی از صحبت هاش اشاره کرد به عمق استراتژیک ایران در منطقه و ادعایی مطرح کرد مبنی بر این که با اتکا به قدرت آینده پژوهی و بررسی شواهد و در نظر گرفتن واقعیت ها ایران در سال های آینده تمدن خودش رو به حد مطلوبی میرسونه و وضع به جایی میرسه که شهروندان کشور های دیگه برای گرفتن اقامت ایران دم در سفارت خونه‌های ایران صف بکشن. 

 

این فرد به آینده پژوهی اتکا میکنه و این حرف ها رو میزنه اما شخص من، حس درونم این رو بهم میگه که اتفاقات بالا دور از دسترس و دور از انتظار نیستن. اما مهم اینه که در روند این رشد و در فرایند این تغییر شگفت جایگاه من کجاست؟ قراره چطوری در این مسیر پر افتخار ایفای نقش کنم؟ آیا اگر قلب و مرکز آینده‌ی تمدن بشری ایران بشه، من هم آجری روی آجر های دیوار تمدن نوین اسلامی گذاشتم؟

 

این ها همه جای فکر کردن و پرداختن دارن، برای خودت میگم که مطالعات فلسفی و یت رو بیشتر کن. حتما به کارت میان :)

 

آتش زیر خاکستر


بسم الله

تقریبا یکی دوسالی میشه که پدیده ای به نام علی علیزاده ظهور کرده و حرفایی میزنه که به ذائقه خیلی ها خوش اومده، از این طرف با امید دانا روبرو شدم که آشنایی من با خودش و حرفاش چند سال پیش از کلیپی شروع شد که در اون با استناد به موارد مشکوک و غیر مستدل تاریخی علیه امام حسین (ع) اتهاماتی مطرح میکرد.(ایراد کار اینجاست که سیره‌ی معصوم رو فقط نباید با اسناد تاریخی تفسیر کرد، اگر اعتقاد به عصمت و بعضی چیز های دیگه داریم میتونیم پازل ذهنی خودمون رو با اون ها پر کنیم.) اما قضیه از اونجایی شروع شد که یک کلید واژه به گوشم خورد؛ دانا توی صحبت هاش گفت که اپوزوسیون جمهوری اسلامی در وضعیت عناد» قرار گرفته و هر چقدر هم خودش رو تیکه پاره بکنه جمهوری اسلامی گوشش رو به روی حرفای این اپوزوسیون بسته و کار خودش رو به شیوه خودش پیش میبره. و حتی به این نکته هم اعتراف کرد که سبک کاری خودش در برابر خیلی از دشمنی ها و کینه‌ورزی ها همینه. این حرف و بعضی حرف های دیگه کاملا درست و قابل قبوله اما از کجا معلوم که ظهور افرادی مثل علیزاده و دانا رویکرد جدیدی برای نفوذ در اذهان نباشه؟

 

با این که کلا نسبت به این دو نفر خوشبین نیستم اما به نظرم با رعایت چند نکته، به راحتی میشه ضرر های احتمالی شون رو خنثی کرد:

۱-بت نسازیم: انگار ذات انسان این طور است که دلش میخواهد از افراد بت بسازد، یکی بت اش رضا خان معدوم میشود و دیگری خمینی محبوب. این که مردم از افراد تاثیر گذار بت میسازند را شاید نتوان هیچ وقت ریشه کن کرد اما حداقل باید از این بت سازی با گوشزد کردن عواقب پشیمان کننده‌ی آن به خودمان و بقیه دوری جست. راه حل آن این است، صبح هر روز که از خواب بیدار میشویم ۷ مرتبه با خود تکرار کنیم هیچ چیز از هیچکس بعید نیست»؛ در مرحله‌ی دوم توجه دائم و همیشگی به حدیث اُنظُر الی ما قالَ و لا تَنظُر الی مَن قالَ» است.(البته حدیث کامل تر است و ابعاد دیگری دارد که جای پرداخت به آن نیست)

۲-تفکر: ذهن انسان گرایش به تنبلی دارد؛ دوست دارد که بهترین و چرب ترین لقمه‌ها را دیگران در دهانش بگذارند و کمتر انرژی مصرف کند. اتفاقا این مورد از آن مواردی است که صرفه جویی در آن جایز نیست. اون خروجی که حاصل فعالیت مغزی و تفکر انسانه اونقدری ارزش داره که نباید در صرف انرژی براش کم گذاشت. فلذا هر حرفی رو باید شنید و برای فهم همه جانبه اش انرژی صرف کرد. اگر قراره این فرایند طی نشه همون بهتره که گوش ها و چشم هامون رو ببندیم و هیچ اطلاعاتی دریافت نکنیم؛ باور کنید این طور بهتر است.

 

با توجه به این نکات البته، همیشه نمیتونیم رفتار و گفتار و کردار افراد رو با منطق توجیه کنیم؛ گاهی وقت ها احساس انسان ها حرف دیگه‌ای رو میزنه. حس من اینه که روندی که این دو شخص در پیش گرفتند روند بدی نیست و اگر عناد» حقیقی رو پشت چهره‌ی نفاق» نپوشونده باشن مسیر درستی رو در پیش گرفتند و مطمئنا خداوند بندگان متفکر و اهل خرد رو به مسیر حق نزدیک میکنه(اگر فرض کنیم که کامل در مسیر قرار نمیده). بنابراین ما تا اینجای کار وظیفه داریم به ظاهر کار استناد کنیم و این حرف ها رو بپذیریم مگر اینکه در موقعیتی بر ما محرز بشه که این دو قصد و نیت دیگه‌ای دارن و اون زمان قطعا وقت غلبه‌ی عقل بر احساسه و برهه حساس تصمیم گیری. از یک منظر دیگه هم میشه وجود این ها رو نعمت دونست، بنابر یه دیدگاه نه چندان جدید، حالت تکاپو و حرکت دائمی بر اثر یک تضاد دیالکتیک به وجود میاد و اگر این ها عامل اعمال اون تضاد باشن، قطعا به پیشرفت و شکوفایی ایران کمک میکنن.

راستی؛ نقش ما در این جریان کجاست؟

 

 

آتش زیر خاکستر

 


توی همین روزهایی که همه داریم از تعطیلات کرونایی استفاده می‌کنیم، چیزی که ذهن منو مشغول کرده آموزش مجازی دانشگاه هاست. راستش هیچکس حتی فکرش رو هم نمیکرد که اون مرکز آموزش های مجازی که توی ساختمون آی تی دانشگاه واقع شده هیچوقت به کار بیاد. البته الان هم خیلی به کار» نیومده و صرفا هست که باشه؛ بودنش دردی رو دوا نکرده. سر قضیه‌ی آموزش مجازی ناخودآگاه خیلی دیگه از اتفاقاتی که تو سالهای اخیر رخ داده برام تداعی شد. وجه اشتراکشون این بود که در تمام این موضوعات، سرمایه‌گذاری و آماده سازی قبلی نکته خیلی مهمی بوده و ما طبق معمول ازش غافل بودیم. درسته که بعد از بحران به وجود اومده شاید مجددا به روال سابق برگردیم و آموزش مجازی هم مثل مرکز آموزش‌های مجازی خاک بخوره اما بیاید یه طور دیگه هم به قضیه نگاه کنیم:

 

نکته اول این که: آموزش مجازی به شکل فعلی شاید از بی ریخت ترین و کم بازده ترین آموزش ها باشه؛ چون ته هنرش اینه که اسلایدی که استاد زحمت کشیده و درست کرده رو همراه با صدای زیبا و دلنشین ایشون تقدیم حضورمون میکنه و ما هم این طرف در حال چرت زدن و استفاده از اوقات فراغت مون هستیم. نرم افزار مخصوصش در دانشگاه هم شده ادوبی کانکت که در نسخه ویندوزش(و شاید بقیه نسخه ها) کلمات فارسی رو چپ و چوله نشون میده و به صورت رسمی مجبوریم از فینگلیش استفاده کنیم.

نکته دوم: ما از آخرین تکنولوژی ها در آموزشمون استفاده نکرده و نمی‌کنیم؛ اساتید دانشگاه و معلمان مدارس در مورد آموزش مجازی آموزش ندیدن و حتی تعدادی از بزرگواران که سن و سال بالاتری دارن هم از روبرو شدن با تکنولوژی های حوزه آی تی واهمه دارن. بنابراین در آموزش مجازی خلاء بزرگی دیده میشه که اگر بخوایم جدی تر این کار رو دنبال کنیم حتما باید پیش زمینه هاش رو فراهم کنیم.

 

 

حالا یه بحثی در مورد کلاس های حضوری هست؛ هدف از برگزاری کلاس های حضوری چیه؟ اون چیزی که شاید به غلط در ذهن ما جا افتاده اینه که غایت نهایی کلاس های حضوری ارائه مطالب درسی به صورت فشرده و لقمه‌ای ترین حالت ممکن برای انتقال مطلبه ولی تجربه نشون داده که یاد گرفتن یک سری واژه و مفهوم باعث میشه از نظر دونستن برخی چیز ها با استادمون یکی بشیم و در یک سطح قرار بگیریم ولی چه فایده؟ حتی اگه غربی ترین دیدگاه ممکن در مورد تفاوت انسان را حیوان رو در نظر بگیریم و ارزشمند ترین دارایی فرد رو تفکر» بدونیم هم، با این روش برگزاری کلاس به استاندارد ها نخواهیم رسید، چون اساسا تفکر رخ نداده و صرفا مطالب کپی پیست شدن. شاید شما مثل من فکر نکنید ولی لذت بخش ترین کلاس های دانشگاه اون هایی هستند که استاد دانشجو رو با هنرمندی وارد بحث میکنه و دانشجو هم خلاقانه ترین سوالات ممکن رو طرح میکنه. عمیق ترین یادگیری ها هم در همین زمان اتفاق میفته، زمانی که دانشجو و استاد در حال مباحثه هستن و طرز فکر و دیدگاه همدیگه نسبت به مسائل رو به چالش میکشن. واقع بین باشیم؛ اغلب اساتیدی که به این شیوه کلاسشون رو اداره میکنن به این متهم میشن که تدریس» نمیکنن و تقریبا درست هم هست. اگر قرار باشه شما وقت رو تقسیم کنید بین تدریس و مباحثه به هیچ کدوم نمیرسید(در بهترین حالات هم اساتید به ضرب و زور کلاس جبرانی گذاشتن و دانشجو رو به زحمت سر کلاس نگه داشتن وقت میکنن سرفصل هاشون رو تموم کنن). چاره چیه؟ چه زمانی میتونیم تدریس و مباحثه رو در کنار هم داشته باشیم؟ اینجاست که آموزش مجازی مد نظر من وارد عمل میشه. با این فرض که آموزش مجازی به سطح کیفی بالاتری برسه و از تکنولوژی های روز استفاده بکنه میتونه بخش تدریس رو با انعطاف بالاتری نسبت به کلاس حضوری پوشش بده. منظورم از انعطاف بالاتر ۲ چیزه:۱-ارائه مطالب به خلاصه ترین و مفید ترین شکل ممکن ۲-عدم محدود شدن به ساعت خاص در هفته و آزاد گذاشتن دانشجو برای برنامه ریزی مفید برای وقتش. در واقع میشه گفت سرفصل هایی که در طول یک ترم به زحمت جم و جور میشن رو توی نصف جلسات یک ترم میشه جمع کرد و بقیه جلسات رو میشه به صورت حضوری و با ۲ رویکرد برگزار کرد: در مورد کلاس هایی مثل ریاضیات یا آمار یا هر چیز مشابه، کلاس حضوری تبدیل به کلاس حل تمرین میشه و در مورد بقیه دروس هم میشه بحث و مباحثه و تبادل نظر. البته این تصوری که در این متن به تا حدودی به تصویر کشیدم خیلی رویایی و ایده‌آل به نظر میرسه و شاید حتی تا سال ها به این نقطه نرسیم؛ اما اون چیزی که من رو به عنوان دانشجوی تشکیلاتی امیدوار میکنه اینه که من اگر در جایگاه درستی قرار بگیرم حتما در جهت پیاده کردن این تصویر تلاش خواهم کرد. مطمئنا تفکر و روحیه‌ای که در پی انقلاب اسلامی روح تازه‌ای گرفته میتونه در زمینه‌ آموزش هم انقلاب کنه و با ایجاد میانبری خلاقانه به آینده، جهان اولی های حال حاضر رو پشت سر بزاره. مبانبر زدن به معنای دور زدن و پیچوندن نیست، مسافتی» که بقیه با اتوموبیل طی میکنند رو اگر ما هم بریم میشیم دنباله رو، میانبر زدن ینی همون فاصله» رو با هواپیما طی کنیم. به امید روز‌های خوب و پر از برکت بعد از رخت بربستن کرونا که انتظار مارو میکشن :)


در بد جایی گیر افتادیم

از یک طرف میدونم قضیه چیه؛ از یه طرف نمیشه ازش خارج شد و فرار کرد.

دقیقا متوجه میشم که چه زمانی حالم خرابه و اعصاب صحبت کردن با هیچ کس رو ندارم؛ دقیقا هم میدونم که این حالت تزل و ناامنیه که در پی دور شدن از خدا به وجود میاد. ولی واقعا نمیدونم ماها کی انقدر مادی گرا شدیم که همه چیزمون رو اول به دید مادی گرایی میبینیم و تفسیر میکنیم؛ ینی واقعا گند بزنن به این سبک زندگی مزخرف که انقدر آدم رو غیر معنوی بار میاره و حتی مجبورش میکنه غیر معنوی باشه.

کاشکی میشد همه چیز رو کوبید و ساخت، کاشکی میشد طور باشه که هر کسی رو میبینی یاد خدا بیفتی، کاشکی حتی ساختمون ساختن و معماریمون هم طوری بود که باهاش یاد خدا میفتادیم و ده ها کاشکی مشابه این. باز هم میگم، متنفرم از این سبک زندگی، متنفرم از دید مادی داشتن، متنفرم از فراموشی یاد خدا ولی از اون طرف حدس میزنم شاید یه بخش اعظم این حال تقصیر من و ما و شما نیست. انگار یه نظم بالاتر بر ما تحمیل شده. 

میگن با منطق هر مرتبه نمیشه گزاره های مرتبط به اون مرتبه رو از نظر صحت و درستی بررسی کرد. بدبختی ما اینه که این تناقضات به قدری سطح بالا و پیچیده هستن که باعث میشن ما درونشون باشیم و درونشون زندگی کنیم و تولید مثل کنیم و بخوریم و بخوابیم ولی نفهمیم که تناقض داریم. حالا یه طور دیگه بخوام بیان کنم: سر تا پا التقاط ایم، سر تا پامون ملغمه‌ای از حق و باطله و خودمون میفهمیم یه جای کار میلنگه ولی نمیدونیم کجاشه، بنابراین یکم تلاش می‌کنیم و وقتی نفهمیدیم که چه بلایی داره سرمون میاد، خودمون رو به بی خیالی میزنیم و همین طوری با بار کج به مسیرمون ادامه میدیم.

حکایت زندگی ما شده بررسی صحت این جمله: این جمله غلط است»

 

حقیقتا راه خروج از این عدم وحدت» کجاست؟

چرا نمیتونیم یه سبک زندگی استاندارد و خفن تعریف کنیم و همه مردم رو باهاش سینک کنیم؟

منِ لعنتی که درگیر فهم و حل این تناقضات هستم چطور باید بتونم برای خودم هدف stable تعریف کنم؟ در حالی که وقتی یه هدفی میذاری میفهمی که سرتاسرش تباهیه و یه مدتی سر کار بودی؟ اصن انگار دنیا بر پایه این بنا شده که یه چرخه پیچیده برای خودمون بسازیم و با سرگرم شدن تو اون چرخه‌ی بیهوده عمرمون رو بگذرونیم و به درک واصل شیم. چیه این زهرماری؟





آتش زیر خاکستر

 


اشکان پیام داد و گفت که میخوان پویش کتابخوانی توی کلاس راه بندازن. به صراحت گفتم که واقعا حوصله این لوس بازی ها رو ندارم! ولی ممکنه شرکت کنم. حالا برای اثبات قدرت خودمم که شده به فکرم رسید یه کتابی رو انتخاب کنم و فصل به فصل بخونم و خلاصه اش رو بنویسم. و اول توی همین وبلاگ منتشر کنم.

 

این موضوع باعث شد که بعضی از روند ها رو مرور کنم و اونارو اینجا یادداشت کنم:

 

۱)گسسته دبیرستان(فیلم)--» گسسته دانشگاهی--» کتاب گسسته دانشگاهی

۲)منطق دبیرستان(فیلم)--»کتاب منطق،معیار تفکر--» ارتباط با منطق ریاضی در گسسته--»کتاب منطق آنلاین

۳)اتمام ۸ جلسه رویکرد معرفت مدار طرح ریزی استراتژیک--»ممکنه تغییر کنه ولی کتاب فلسفه علم چالمرز

۴)به صورت همزمان: آچار فلسفه و فلسفه مقدماتی--» اصول فلسفه و روش رئالیسم--»شاید درس هایی از اسفار

۵)تئوری موسیفی به صورت تصویری--» آموزش آواز--» شاید ساز تنبور

۶)بیولوژی عمومی(دسته بندی و طرح تدریس)--»سلولی(خلاصه اول)--»سلولی تکمیلی--»ژنتیک

۷)برنامه نویسی پایتون با رویکرد بیولوژیک و بیوانفورماتیک--»ساختار داده--» الگوریتم--»علم داده

۸)آمار --»آمار برای علوم و مهندسی--» آر و پایتون برای آمار

۹-۱)لغات زبان با کتاب--»متون زبان با کتاب

۹-۲)لیسنینگ و اسپکینگ با چی؟

 

 

فکر میکردم در دانشگاه تخصص یعنی یک چیز رو از اول دست بگیری و دنبال کنی ولی الان میبینم که باز هم لازمه به سیستم سال طلایی کنکورم برنامه ریزی کنم و این مواردی که در بالا ذکر شدن رو هندل کنم :)

 

-------------------------------------------------

اضافه شده در ۲۵ فروردین ۹۹

 

ینی ماتریالیسم داره از سر و روی این طرح من میباره؛ آخه لعنت بهت چرا یه چیز تر و تمیز نمیشه ازت دراورد :)


اول از همه و قبل از هر چیز یه جمله بگم: خنده‌هاش لنتی، خنده هاش!»

 

خب حالا برسیم به بحث خودمون؛ زندگی چیست؟ طبیعتا اگه بخوام پرحرفی کنم و چونه درازی، حرف برای زدن و واژه برای نوشتن زیاد هست. دلم میخواست این چیزی که الان داره تو ذهنم وول میخوره رو خلاصه و مختصر و مفید بگم، به عبارت دیگه توییری بگم. از نظر من زندگی همون بازیگریه، گاهی اوقات باید نقش فرزند خوب» رو بازی کنی؛ گاهی اوقات باید پدر یا مادر نمونه باشی، بعضی وقتا باید کارمند سخت کوش باشی و بعضی وقت ها هم کارآفرین خلاق. اما شاید قبل تر از همه این ها باید بازیگر نقش پیامبر» باشی. 

 

بازیگر بودن اینجا به معنی ادا دراوردن» نیست. مثل بازیگرای ایرانی نه که نقششون رو به تصنعی ترین شکل ممکن بازی میکنن. یه بازیگر واقعی با نقشش زندگی میکنه. یه جورایی با خوندن توصیفات مربوط به کاراکتر سعی میکنه خودش رو عینا همون شخصیت تجسم کنه و بعد اون رو بسازه و توی نقشش فرو بره.

 

شاید یکم دیدگاه تکنیک زده ای به نظر برسه ولی حس میکنم کاربردی باشه؛ البته در کنار همون فرایند آنتی نسیان». نمیدونم در موردش نوشتم یا نه ولی اگر ننوشتم بعدا حتما مینویسم. احتمالا ترکیب تکنیک بازیگر و آنتی نسیان میتونه چیز جالبی از آب در بیاد در جهت مصارف شخصی برای خودسازی :)

 

آتش زیر خاکستر

 


یکی دو روز پیش دفترچه زرد رنگ آنتی نسیان» رو دراوردم، حرفای عمیقی توش بود حقیقتا، ینی میتونم بگم سر بعضی از جمله هاش یکی دو بار موهام دچار کز خوردگی شد. نشستم بعضیاشونو بازنویسی کردم و فک کنم یه سری رو حذف کردم و یه سری رو تغییر دادم. حرفای خوبی زده شده و قشنگ ان ولی بازم همون نگاه مادی گراعه توش موج میزنه. اصن دست رو هر چی میذارم این لعنتی میاد جلوی چشمم.

.

.

.

آنتی نسیان ادامه دارد.

 

 

 

آتش زیر خاکستر


در بد جایی گیر افتادیم

از یک طرف میدونم قضیه چیه؛ از یه طرف نمیشه ازش خارج شد و فرار کرد.

دقیقا متوجه میشم که چه زمانی حالم خرابه و اعصاب صحبت کردن با هیچ کس رو ندارم؛ دقیقا هم میدونم که این حالت تزل و ناامنیه که در پی دور شدن از خدا به وجود میاد. ولی واقعا نمیدونم ماها کی انقدر مادی گرا شدیم که همه چیزمون رو اول به دید مادی گرایی میبینیم و تفسیر میکنیم؛ ینی واقعا گند بزنن به این سبک زندگی مزخرف که انقدر آدم رو غیر معنوی بار میاره و حتی مجبورش میکنه غیر معنوی باشه.

کاشکی میشد همه چیز رو کوبید و ساخت، کاشکی میشد طور باشه که هر کسی رو میبینی یاد خدا بیفتی، کاشکی حتی ساختمون ساختن و معماریمون هم طوری بود که باهاش یاد خدا میفتادیم و ده ها کاشکی مشابه این. باز هم میگم، متنفرم از این سبک زندگی، متنفرم از دید مادی داشتن، متنفرم از فراموشی یاد خدا ولی از اون طرف حدس میزنم شاید یه بخش اعظم این حال تقصیر من و ما و شما نیست. انگار یه نظم بالاتر بر ما تحمیل شده. 

میگن با منطق هر مرتبه نمیشه گزاره های مرتبط به اون مرتبه رو از نظر صحت و درستی بررسی کرد. بدبختی ما اینه که این تناقضات به قدری سطح بالا و پیچیده هستن که باعث میشن ما درونشون باشیم و درونشون زندگی کنیم و تولید مثل کنیم و بخوریم و بخوابیم ولی نفهمیم که تناقض داریم. حالا یه طور دیگه بخوام بیان کنم: سر تا پا التقاط ایم، سر تا پامون ملغمه‌ای از حق و باطله و خودمون میفهمیم یه جای کار میلنگه ولی نمیدونیم کجاشه، بنابراین یکم تلاش می‌کنیم و وقتی نفهمیدیم که چه بلایی داره سرمون میاد، خودمون رو به بی خیالی میزنیم و همین طوری با بار کج به مسیرمون ادامه میدیم.

حکایت زندگی ما شده بررسی صحت این جمله: این جمله غلط است»

 

حقیقتا راه خروج از این عدم وحدت» کجاست؟

چرا نمیتونیم یه سبک زندگی استاندارد و خفن تعریف کنیم و همه مردم رو باهاش سینک کنیم؟

منِ لعنتی که درگیر فهم و حل این تناقضات هستم چطور باید بتونم برای خودم هدف stable تعریف کنم؟ در حالی که وقتی یه هدفی میذاری میفهمی که سرتاسرش تباهیه و یه مدتی سر کار بودی؟ اصن انگار دنیا بر پایه این بنا شده که یه چرخه پیچیده برای خودمون بسازیم و با سرگرم شدن تو اون چرخه‌ی بیهوده عمرمون رو بگذرونیم و به درک واصل شیم. چیه این زهرماری؟

--------------------------------------------------

اضافه شده در ۳۱ فروردین ۹۹

امروز در صحبت با آقا محمد کاهانی به این نتیجه رسیدم که مشکل عدم تعریف سبک زندگی نمونه انقلابی پس از انقلاب بوده. یعنی ۱۰ دیقه بشینی پای حرفای یه ضد انقلاب صد بار تو حرفاش میگه که این اسلام همش غم و اندوهه. شاید منظورش رو به بهترین شیوه نرسونه و شاید اصلا این کلمات و جملات صرفا لقلقه‌ی زبونش ان اما برای ما جای تأمل داره؛ اسلامی که ما داریم باهاش زندگی میکنیم برای عزاداری و سوگواری مدل داره ولی برای شادی و تفریح نه؛ بنابراین یک سبک زندگی تعریف نکردیم که آقا، خانم، این استاندارده، این مدل پیشنهادیه.

و چون این کار رو نکردیم در کنار چند عامل دیگه، باعث شد که التقاطی که در شیوه و روش زندگی هممون هست پابرجا بمونه. التقاطی از حق و باطل، التقاطی از سبک زندگی ایرانی-اسلامی و غربی. باید باور کنیم که برای هر موقعیتی که مدل طراحی نشده باشه، مدل غربی که طراحی شده و با هزینه‌ی گزاف تبلیغاتی در گوش و حلق و بینی حلق الله فرو میره، در دل و جان مردم رسوخ میکنه و کار ما رو برای جا انداختن اون قطعه از پازل سبک زندگی سخت میکنه.

 

باید سریع تر به خودمون بیایم. این که میگن ولی تنهاست اینجاست. کجاییم ما و چه میکنیم که هنوز سبک زندگی ایرانی-اسلامی تعریف و تبیین نشده چه برسه به این که بخواد تبلیغ شه.





آتش زیر خاکستر

 


چن تا از آهنگاشو برام فرستاده بود. وقت نکرده بودم گوش بدم.الان که بازش کردم فضای موسیقیش جالب بود. کلا موسیقی به کنار، حرفای جالبی زده بود. ینی حداقل جای فکر کردن داشت. یا اگر هم خودش حرف عمیقی نزد جرقه‌ی یک سری فکر هارو توی ذهن من زد.

نمیخوام خیلی در موردش بنویسم چون هیچ تضمینی نیست که بعدا هم به آهنگاش گوش بدم ولی حداقل این برای من جالب بود:

تا وقتی ضعیف هستی مظلوم واقع میشی، وقتی قدرت داشته باشی ظالم خواهی شد. حالا این که این قاعده چقدر با ایده‌آل ها فاصله داره(ینی نباید واقعا این طور باشه) اما خیلی وقت ها صحتش مشاهده شده. مثال اگه بخوام براش بزنم میشه اون بنده خدایی که غر میزنه و آه و ناله میکنه در مورد اختلاس ها، اما وقتی به ریشه‌ و منشأ غر زدنش میرسیم میفهمیم که چون قدرت» نداشته که اونم ی کنه و خودش رو در موضع ضعف دیده شروع کرده به غر زدن!

واقعا ریشه‌ی بعضی از رفتار های‌ آدمی زاد رو میشه خیلی ساده به صورت مشترک در اقصی نقاط جهان مشاهده کرد. ینی فرقی نداره ایرانی هستی روس هستی آلمانی هستی، چون انسانی یه سری رفتار ها ممکنه ازت سر بزنه. باید واقعا این مدلی باشیم؟


یکی دو روز پیش دفترچه زرد رنگ آنتی نسیان» رو دراوردم، حرفای عمیقی توش بود حقیقتا، ینی میتونم بگم سر بعضی از جمله هاش یکی دو بار موهام دچار کز خوردگی شد. نشستم بعضیاشونو بازنویسی کردم و فک کنم یه سری رو حذف کردم و یه سری رو تغییر دادم. حرفای خوبی زده شده و قشنگ ان ولی بازم همون نگاه مادی گراعه توش موج میزنه. اصن دست رو هر چی میذارم این لعنتی میاد جلوی چشمم.

.

.

.

آنتی نسیان ادامه دارد.

-------------------------------------

اضافه شده در ۷ اردیبهشت

آیه‌ی اسپشیال مخصوص آنتی نسیان:

رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِینَا أَوْ أَخْطَأْنَا

بخشی از آیه ۲۸۵ سوره بقره

 

 

 

آتش زیر خاکستر


همین جا اعلام میکنم که اگر خدایی نکرده بحران دیگه‌ای مشابه کرونا رخ داد؛ ترجیح میدم تو خونه قرنطینه نشم و در بطن مبارزه با عوامل ایجاد بحران و در دل مردم باشم!

انقدر تو خونه موندم که دیگه حس میکنم دچار افسردگی شدم. اصلا حس خوبی ندارم به این همه مدت قرنطینه بودن. واقعا دیگه حوصله هیچ چیز و هیچ کسی رو ندارم. نه دلم میخواد با آدما حرف بزنم نه دلم میخواد کتاب بخونم نه دلم میخواد آواز بخونم. به معنای واقعی کلمه رد دادم.

 

البته بخشی از این حالت برمیگرده به این که ما توی خونه هامون یه بخشی مخصوص کار کردن نداریم. خونه همیشه جای راحتی و آسایش بوده؛ همیشه تو خونه خوردیم و خوابیدیم و از بودن در کنار پدر و مادرمون لذت بردیم. الان دیگه نسبت به لذت در خونه موندن دچار یه حالت اشباع شدم. شیطونه میگه از شنبه صب راه بیفت برو دانشگاه، اونجا لااقل خیالت راحته که میتونی بشینی مطالعه کنی. میتونی به یه کار مفید برسی.

احتمالا پنج شنبه و جمعه‌ی پیش رو که میشن فردا و پس فردا، یه برنامه ریزی تر و تمیز برای انجام کارام و خوندن درسام و تموم کردن دوره ها انجام بدم و از شنبه قوی شروع کنم :)

 


خب امروز به نتایج خوبی رسیدم. ینی یه جورایی میشه گفت این نتایجی که اینجا میخوام بنویسم نتیجه‌ی جمع بندی چیزاییه که تو ذهنم میچرخید.

 

۱-کار و شغل

مسئله‌ی شغل همیشه یکی از چالش برانگیز ترین مباحث ی و فرهنگی در اجتماعات انسانی محسوب میشه و من هم به عنوان یک انسان از این موضوع جدا نیستم(اگه آقازاده‌ای چیزی بودم حتما در این مورد از دنیا فارغ میبودم!). از من پرسیده شد که تاحالا کار کردی؟ خب من اون لحظه حضور ذهن نداشتم و نگفتم که یه تابستون توی کارگاه پاکت سازی کارگری کردم. ولی خب بزارید بگم: سال دوم راهنمایی تموم شده بود و وارد تابستونی میشدیم که منتهی به شروع سال سوم راهنمایی میشد. پیشنهاد جذاب کارگری در کارگاه پاکت سازی» به دست من واصل شده بود. خب ازونجایی که آدم بد نیست تجربه‌ی کار به دست بیاره گفتیم خب کی به کیه میریم. اولین اشتباهی که کردم این بود که سر حقوق ماهانه اصلا هیچ صحبتی نکردم :) چون خب بالاخره خالم مدیر مالی اونجا محسوب میشد گفتیم هوامونو داره، ولی ازونجایی که حساب حسابه کاکا برادر، همه چیز رو از قبل طی کنید. درسته که در ازای ۲ ماه و خورده‌ای کار کردن که بخشیش هم افتاد در ماه رمضان، اون زمان حدود ۳۰۰ هزار تومن گرفتم و تونستم یه گوشی لمسی خوشگل برای خودم بخرم ولی انصافا خیلی ستم بود :) به جرئت میتونم بگم نصف پایه حقوق کارگری رو هم بهم ندادن نامردا. از اون فرصت کاری چن تا نکته دستگیرم شد. اولا این که بچه‌ی کاری ای هستم، ینی اگه یه موقعیت شغلی جدی برام وجود داشته باشه و منم قصد کار کردن داشته باشم، مطمئنا با صبر و طمأنینه خاص خودم توی اون شغل موفق میشم. دوم این که پول دراوردن زحمت داره، پول همین طوری از آسمون نمیاد زمین که تو بخوای به سادگی به باد فناش بدی. نمیدونم حالا این ویژگی خوبه یا بد ولی از اون موقع به بعد مقتصد تر(شایدم خسیس تر) شدم. سوم این که فهمیدم هیچ کاری بهتر از این نیست که بشینی مث بچه‌ی آدم درستو بخونی و یه سختی خود خواسته رو بر خودت تحمیل کنی :)

 

۲-ادامه تحصیل و نسبت با شغل، سنی که در آن هستیم

خب حالا که ادعا میکنی آدمی هستی که کار کردن برات عار» نیست چرا همین الان نمیری سر کار؟ واقعیت اینه که آدم وقتی میره سر یه کاری و یه حرفه‌ای رو به عنوان شغل برای خودش انتخاب میکنه، تنها هدفش نباید پول دراوردن باشه. آدم باید سراغ شغلی بره که آینده داشته باشه. برای مثال من اگر برم در یک تالار پذیرایی کار کنم(حالا به عنوان شوینده‌ی ظروف یا سرو کننده‌ی غذا یا .) ته ته پیشرفتم میشه این که بتونم سریع تر ظرف بشورم و با دو تا دستم ۵ تا بشقاب غذا رو با هم حمل کنم. یا یه مثال دیگه‌اش اینه که چن تا از همین همکلاسی های دوران دانشگاهم میرفتن توی یه رستوران و کافه خیلی لوکس و اونجا گارسون میشدن. البته دمشون گرم که بیکار نموندن و غیرتشون بهشون اجازه نداد ول ول بگردن، اما خب شغلی که توش پیشرفت نباشه واقعا فقط برای گذران زندگی خوبه، برای این که زندگیت رو به شکل خیلی عادی و طبق یک روال ثابت و لایتغیر بگذرونی. من به این جور شغل ها میگم شغل ماشینی. چرا؟ چون هیچ مقداری از هوش و توانایی های انسانی استفاده نمیشه و اگه یه ماشین» یا ربات» رو اونجا بزارن جای شما ممکنه حتی اون کار رو خیلی بهتر و تر و تمیز تر انجام بده. 

نوع دوم شغل یه مقداری دوست داشتنی تره، من بهش میگم شغل مهارتی»، ینی شما میری یه مهارتی که بقیه ندارن یا تعداد افراد کمی دارن رو یاد میگیری و از اون طریق ارتزاق میکنی. اینجا مثال دوم کار کردن ام به ذهنم رسید. انواع و اقسام این مشاغل وجود دارن؛ از تعمیر کار رادیو و تلویزیون و سایر وسایل الکترونیکی بگیر، تا نصاب کولر و آبگرمکن و نصاب کرکره و نصاب گیر و مکانیک ماشین و قس علی هذا. این جور شغل ها هم خب یه مقداری چون سطح فنی بالاتری دارن حقوق و دستمزدشون بیشتره ولی خب مصائب خاص خودشون رو هم دارن. صد البته در مقایسه با مشاغل نوع اول خیلی خیلی بهتر و آبرومندانه ترن. همین جا هم اشاره کنم که خدا رو شکر خدا توفیق داد و مدتی هم در این گونه مشاغل کسب تجربه کردیم. بلافاصله که کنکورم رو دادم، خیلی ناراحت بودم از بیکار بودن. یکی از دوستان گفت که یه آگهی توی رومه دیده و یه شغلی هست و درآمدشم خوبه و این حرفا. گفتیم خب باشه ضرر که نداره بریم یه سر بزنیم ببینیم دنیا دست کیه. حالا این یه تیکه رو میگذرم ازش که کل اون شرکت و دم و دستگاهش یه مدل ی محترمانه و قانونی بود ولی خب باعث شد که تجربه تعمیر و نصب آیفون منازل، نصب دوربین مدار بسته، نصب کرکره رو هم کسب کنم و این رو تجربه کنم که این ها هم مشاغل جالب و سختی هستن؛ مخصوصا اون نصب کرکره که به معنای واقعی کلمه رس آدم رو میکشه.

میرسیم به مدل سوم شغل، البته زیاد نمیخوام در مورد این مدل توضیح بدم چون خیلی باب طبع من نیست ولی خب عنوان کلی اش میشه مشاغل مدرکی». ینی تو مثلا یه لیسانس یا فوق لیسانس یا حتی فوق دیپلم داری و میری کارمند یه موسسه و شرکتی میشی. چقدر نچسب!

مدل چهارم میشه مدرکی-تخصصی»، ینی شغل هایی که برای احراز اون ها ترجیحا باید مدرک دانشگاهی اش رو داشته باشیم و به صورت تخصصی چند سال از عمر عزیزمون رو صرف کسب مهارت های‌ آکادمیک کرده باشیم. ولی خب علاوه بر مدرک نیازمند یک یا چند تخصص هم هستیم که با به کار انداختن اونا کسب درآمد میکنیم. به عبارت دیگه این مدل مشاغل باکلاس ترین شغل های موجود هستن و وقتی که این همه بچه ها رو تشویق به دانشگاه رفتن میکنن به این دلیله که دلشون میخواد بچه شون این گونه مشاغل رو اشغال کنن. این که برنامه‌ی من برای ورود به بازار کار در نوع چهارم چیه رو باید بعدا به صورت مبسوط شرح بدم چرا که از این مجال خارجه.

رابطه سن افراد و سطح مهارت هایی که دارن در ۴ دسته از مشاغل بالا: رابطه مستقیمه، ینی دسته اول کمترین درآمد و دسته آخر بیشترین درآمد رو دارن(البته در حالت عمومی و کلی، ممکن استثنائاتی وجود داشته باشه). حالا عاقلانه ترین کار چیه؟ اگر توانایی های جسمی و ذهنی برای احراز مدل چهارم رو داریم بهتر نیست رو خودمون سرمایه گذاری کنیم تا به اون درجه از آمادگی برسیم؟ البته قطعا و حتما باید چند سالی رو خشک و خالی سپری کرد.

 

۳-انگیزه‌ی ادامه‌ی زندگی مادی است یا معنوی؟

واقعیت اینه که، انسان به این دلیل که نمیتونه خودش رو در آینده به صورت ملموس و حاضر ببینه از تلاش کردن برای خودِ آینده‌اش دست میکشه. این دقیقا همون آفتیه که گریبان خیلی از ماها رو گرفته. ولی خب وقتی منطقی به قضیه نگاه میکنم میبینم که مهرداد ۳ سال آینده اگه قراره تنها باشه، چرا الان باید براش تلاش کنم؟! خودش که تنهایی به درد نمیخوره.

 

۴-یک اصلی که امروز به صحت آن رسیدم

نباش، حضور نداشته باش، خودت کاری رو برای کسی انجام نده، باعث میشه قدرت دونسته نشه. آقا برو بشین یه گوشه اگه لازمت داشتن، اگه به کارشون میومدی خودشون میومدن سراغت. نکن. خودتو پایین نیار.

 

۵-توضیح در مورد غرورم

بچه تر که بودم، مثل خیلی از بچه‌های دیگه خواسته هام رو خیلی واضح و مستقیم به پدر و مادرم نمیگفتم، ینی حداقل تا جایی که خودم یادم میاد هیچ چیزی رو ازشون مستقیما درخواست نمیکردم. انقد بچه‌ی مغروری بودم از بیم این که مبادا به خواسته‌ی من نه بگن هیچ درخواستی نمیکردم. ولی خوب یادم میاد که یه بار یه چیزی رو از ته دل میخواستم، ینی تو اون عالم کودکی یادم نمیاد نسبت به چیزی انقد شور و شوق و اشتیاق از خودم نشون داده باشم. به جرئت میتونم بگم چندین ماه اون چیزی رو که از ته دل میخواستم رو به زبون نمیاوردم. یادمه هر دفه که میرفتیم اون پاساژ، من بلا استثنا میرفتم جلو ویترین اون مغازه و به اون وسیله نگاه میکردم، تمام زیر و بمش رو وارسی میکردم. نسبت بهش ذوق داشتم. بعد از یه مدت خیلی طولانی(انقدر این مدت طولانی بود که طبق تخمینم ۱ سال و نیم تو فکرش بودم و خوابشو میدیدم، چون اون پاساژ مخصوص فروش لباس بود و دیگه حداقل هر ۶ ماه یکبار برای خرید لباس به یه جایی مراجعه میکنن دیگه!) فهمیدم که نه مثل این که آقای پدر و خانم مادر قرار نیست بفهمن تو دل من چی میگذره. غرورمو شکستم و خواسته مو به زبون آوردم. گفتم فلان چیزو میخوام. چشمتون روز بد نبینه، همون چیزی که ازش بدم میومد برام اتفاق افتاد. نه» ی خوشگلی شنیدم و از اونجا رفتیم. بعد ها مامانم اعتراف کرد که من فهمیدم که اون وسیله رو از ته دل میخواستی، به باباتم گفتم که برات بخره ولی قبول نکرد گفت خیلی گرونه. به قدری این اتفاق برام بد و تلخه که هر وقت مجدد یادش میفتم بغض گلومو میگیره و اشک به چشمام میاد :) نتیجه‌ی اخلاقی این که: اگه بچه‌ای دارید که معمولا چیزی ازتون نمیخواد، اگر یک بار برخلاف عادت چیزی ازتون خواست بهش نه نگید. دلش بد جوری میشکنه.

اون حالت غروری که داشتم تثبیت شد؛ از وقتی که یادم میاد این طوری شدم که خواسته ام رو یه طوری به طرفم میفهموندم، اگر میفهمید و لطف میکرد و برآورده میکرد خب بهش میرسیدم و البته خیلیم خوشحال نمیشدم! ولی اگه طرفم نمیفهمید، یک به درک» حواله میکردم و از کنارش میگذشتم. همین الانم همین طورم. نمیدونم تا چه حد درسته ولی حس میکنم بعد از اون اتفاق یاد گرفتم نباید به هیچ چیزی دل ببندم و نباید از هیچ کس حتی پدر و مادرمم هم انتظار داشته باشم خواسته هام رو برآورده کنن.

حالا اون پسر بچه‌ی مغرور که هیچ وقت خواسته هاش رو نمیگه، رفته به دختر مردم گفته که میخواد باهاش ازدواج کنه. فک میکنم قابل وصف نباشه که چقد اون دخترو میخواد. :)


اون روزی که میخواستم فکرمو جم و جور کنم و برم صحبت کنم، هر کاری کردم نشد؛ دلیلش هم این بود که از یه چیزایی مطمئن نبودم و تا از اون چیزا مطمئن نمیشدم نمیتونستم به مراحل بعدش فکر کنم. الان خدا رو شکر یکم بهتره اوضاع. خوشحالم از این که دارم جدی جدی به این موضوعات و مسائل فکر میکنم. واقعیت اینه که توی بحث تزویج یه چیزایی رو باید خییییلیییی در موردشون دقت کرد؛ ینی تحت هر شرایطی اینا اولویت اول رو دارن برای فکر کردن و تصمیم گرفتن، اینا میشه مسائل و موضوعات اصلی. در پله‌ی بعد مسائلی هستن که نسبت به مسائل اصلی، فرعی محسوب میشن ولی همچنان اهمیت دارن، ینی فرعی بودنشون نباید باعث بشه فکر کنیم مهم نیستن. یه سری چیزام هستن که من بهشون میگم حاشیه ای، شاید تاثیر گذار باشن ولی به معنای واقعی کلمه اونقدری مهم نیستن که بخوان روی تصمیم گیری ها اثر بزارن. با این مقدمه میریم که یکم در مورد این چیزا صحبت کنیم.

 

 

جزو اصول:

 

۱-تناسب های عقیدتی:به این معنی نیست که صد در صد مثل هم فکر کنید اما تا حدودی باید مشترکات داشت و البته در این زمینه فهم مشترک داشت. فهم مشترک هم نیازمند اینه که بشه در این رابطه بحث کرد بدون این که دچار برخورد غیرمنطقی و متعصبانه بشیم. واقعیت اینه که حفظ و بهتر کردن زندگی مشترک مهم تر از هر اعتقادیه، بنابراین شاید بعضی وقت ها باید بعضی بحث ها رو مسکوت گذاشت تا زمان مناسب تر. و البته من به شخصه متخصص علوم دینی نیستم بنابراین نظر من صرفا برداشت خودمه و نباید در حد یک متخصص روی نظرم پافشاری کنم.

 

۲-دغدغه های دینی یکی یا نزدیک باشد: نمیشه یکی آرزوش شهادت باشه، آرزو بنده‌ی خوبی شدن باشه ولی اون یکی اصلا این چیزا براش ارزشمند نباشه. چون به هر حال توی همچین چیزای مهمی نمیشه تنها پیش رفت. مگه میشه یکی شهید بشه ولی همسرش توی این راه کمک کننده و یاورش نباشه؟ بنابراین خیلی مهمه که لااقل دغدغه ها یکی باشن، حتی اگه در مورد شیوه‌ی رسیدن به اهداف اختلاف نظر باشه.

 

۳- به دل نشستن(صدا و سیما و حرکات و رفتار و تیپ و قد و بالا و.):زیاده عرضی نیست! نشسته اند.

 

۴-با چه چیزی احساس خوشبختی میکنی؟: اون چیز باید در وجود اون فرد باشه، حس میکنم که اگه بتونم در آینده آدمی باشم که باری از روی دوش جامعه‌اش برمیداره احساس خوشبختی میکنم. نمیخوام شعاری حرف بزنم ولی آدم باید به حدی برای اجتماعش مفید باشه که امام زمانش بهش افتخار کنه. حالا یه وقتی هست تو با تهیه جهیزیه برای یه عروس و داماد آدم مفیدی میشی؛ یه وقتی با تاسیس یه مرکز فرهنگی، یه وقتی با معلم شدن، یه وقتی با ت مدار شدن و .

 

 ۵-احترام: یکی از مهم ترین ها، دو نفر اگه نتونن احترام همدیگه رو نگه دارن، رابطه شون بسیار شکننده میشه و البته این به هیچ وقت مطلوب نیست. ما شاید برای خیلی آدم ها احترام قائل باشیم ولی جنس احترامی که آدم برای همسرش قائل میشه باید احترام متفاوتی باشه. متفاوت که میگم ینی از اون احترام ها که تحت هیچ شرایطی تبدیل به بی حرمتی نمیشه. ینی اگر بدترین کارها رو هم در حقت انجام داد(که البته اگه مرض نداشته باشه این کارو نمیکنه)، تو باز هم براش احترام قائل باشی و برای حفظ این پیوند در بهترین حالت خودش بیشترین تلاش رو بکنی.

 

۶-صداقت: صداقت فقط در گفتار نیست، این که من هیچ وقت دروغ نگم و هیچ چیز رو با قصد و نیت بد پنهان نکنم، خیلی مهمه ولی صداقت در رفتار هم نباید مغفول بمونه، آدم باید خودش باشه، ینی نقش بازی نکنه، سعی نکنه خودش رو یه آدم متفاوتی نشون بده. این میشه همون صداقت در رفتار. اهمیت این اصل اینجاست که صداقت معانی عمیقی رو میتونه منتقل بکنه مثل اعتماد، علاقه و محبت و. با انتخاب استراتژی صداقت، به صورت ضمنی نشون میدی که به طرفت اعتماد هم داری. چون همه حرفی رو به همه کس نمیزنن. و طرفت نباید مثل همه کس باشه. نکته دوم این که میتونه نشانه‌ی محبت و علاقت باشه. لحظه‌ای رو تصور کن که به مادرت داری دروغ میگی، خیلی لحظه بد و مزخرفیه چون به یکی از عزیز ترین هات که از عمق وجودت دوسش داری، اطلاعات غلط میدی. بنابراین صداقت داشتن حامل معنای محبت هم هست.

 

----------------------------------------------

عناوین از این جا به بعد باید تکمیل بشن:

۷-رشد و مثبت بودن: نمیدونم تا چه حد این عنوان در مباحث مرتبط با ازدواج جزو اصول محسوب میشه ولی حداقل اهمیتش برای من مشخص شده.

۸-هوش و ذکاوت

۹-همراه بودن

۱۰-مسئولیت پذیری

 ۱۱-اهل محبت

 ۱۲-مهارت های همسر داری

 ۱۳-ویژگی های ذاتی جنس مخالف

 ۱۴-در نهایت آرامشگری(جایگاه آرامشگری کجاست؟)

۱۵-بلوغ عقلانی:الف)برخورد سنجیده ب)مدیریت به هنگام ج)شوخی و طنز دقیق و به جا د)حفظ حرمت ها ه)ادب و حسن خلق

 

کتاب مطلع مهر بانکی پور: مطالب مهم و کاربردی؟

یک اصل مهم: با عقل و منطق و اصول پیش برو ولی در نهایت با دل انتخاب کن

 

 

 

 

فرعی ولی مهم: سربازی، شغل، اختلاف سن، تفاوت های اقتصادی، 

 

نگاه و دید نسبت به مباحث مادی: تنوع در امور- عدم علاقه به شغل ثابت و روزمره-کارآفرینی-ارتباط با جوان ها در مدرسه یا دانشگاه یا هر جا- مطالعه در همه حال- عدم س و عدم جاری بودن- عدم علاقه به ثروت زیاد و زندگی کردن در مناطق مرفه نشین شهر- شاید حتی در جاهایی دور تر از مرکز هیاهو

 

 

دیدگاه نسبت به تغییر و تربیت فرد مقابل؟ اگر خواست فرد بر تغییر باشد چه؟

 

 

 

 


بسم الله
وارد موج بعدی سورپرایز‌های الهی برای ایران شدیم: زله در حوالی دماوند به بزرگی ۵.۱ ریشتر

انصافا دلم میخواد زود تر از تهران برم، یکی از دلایلش هم همینه که شهر به این بزرگی و زیبایی رو آوردن روی گسل تاسیس کردن، اونم نه یکی نه دو تا چن تا.

 

 

لپ تاپو باز کرده بودم تا در مورد معلمی بنویسم، به محض وارد شدن به سامانه لرزش شروع شد.

 

کلا این روزا خیلی چیزا میان توی ذهنم چرخ میزنن و میرن، دوست دارم یه دستگاهی باشه که حداقل این فکرا رو ثبت و ضبط کنه ولی ظاهرا نداریم همچین چیزی. حداقل در سطح استفاده‌ی عموم نداریم!

 

در مورد مسائل مالی(تقوای اقتصادی)، در مورد دوگانه‌ی اخلاق و بی اخلاقی در قضیه احقاق حق و در مورد معلمی میخواستم بنویسم؛ شاید بعدا در فرصتی مناسب تر.

 

 

 

آتش زیر خاکستر


نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ولی سود‌های عجیب و غریبی دارم توی پورتفو میبینم :|

حدود ۷۵ درصد سود در کل پورتفو، البته به نحوی که از ۴۳ درصد در یک روز به ۷۵ درصد برسه. حقیقتا جل الخالق. از یه طرف آدم وسوسه میشه که هر چی داره بازم سهم بخره، از یه طرف میترسی که یهو این بازار لعنتی خالی کنه و هر چی رشته بودی پنبه شه.

من تحلیلگر بازار های مالی نیستم ولی واقعا این پولای باد آورده آدم رو میترسونه. چیکار داری میکنی لیبرالیسم لعنتی با سبک زندگی ما؟ چیکار داری میکنی با نحوه‌ی سرمایه گذاری ما؟ به کجا داریم میریم؟

 

 

البته یه چیزی برام محرز شده، ولی هنوز نمیدونم که چرا بهش عمل نمی‌کنم. باباجان خرید هاتو روزای آخر هفته انجام بده. مگه نمیبینی شنبه و یکشنبه و حتی دوشنبه ملت مث وحشیا ریختن دارن سهام میخرن؟!
مث بچه‌ی آدم چهار شنبه ها خرید کن دیگه D:

جان خودم، میدونم که این پول رو باید تو جای درستش سرمایه گذاری کنم. ولی خود خدا هم شاهده که الان شرایط اون کاری که تو ذهنم هست فراهم نیست. واقعا در اولین فرصت پیاده اش میکنم. قول میدم.

 

 

این نظام پولی لعنتی وقتی بر مبنای اعتبار باشه و نه چیزی مثل طلا و . آخر و عاقبتش همین میشه. تمام این رشد هم رشد اعتباریه. انصافا چه وضعشه؟ هیچ کسی تو این مملکت امام زمان وجود نداره که تئوری اقتصاد اسلامی ارائه بده؟ تا کی قراره این طوری پیش بریم؟

 

 

یه چیز جالب دیگه هم الان دیدم. نسبت قیمت پراید به سکه :)

قبلش اینو بگم که طبق یه محاسباتی(نمیدونم با چه مبنایی) گفتن که قیمت تمام شده‌ی پراید ۲۲.۵ میلیون و قیمت تمام شده‌ی تیبا هم ۲۶.۴ میلیون تومنه. یعنی این قیمتی که داره عرضه میشه واقعا برای پراید نجومی محسوب میشه! نمیدونم میسر میشه یا نه ولی حقیقتا دلم میخواد با همین قیمت عرضه شه :)

حالا این وسط یه تحلیلگر اقتصادی اومده فرموده که این پراید نیست که داره گرون میشه، بلکه ریاله که داره بی ارزش میشه. اومدن قیمت پراید رو بر قیمت سکه تقسیم کردن که ببینن هر پراید معادل چند سکه اس. در حالی که در سال ۸۸ معادل ۲۹ سکه بوده، الان معادل ۱۴ سکه اس. در ادامه نمودار رو با هم مشاهده خواهیم کرد:

 

 

حالا یه چیز جالب این که ما دوران های سخت تر رو هم پشت سر گذاشتیم، دورانی که پراید معادل ۹ سکه ناقابل بوده :| علی ای حال امیدوارم خود امام زمان دست مردمش رو بگیره.


تو باشی، قهوه‌ی دالگونا هم نباشه، فدا سرت :)

 

قبل از زدن این حرف و درج کردن این عکس اگه وبلاگ رو میدادم خوب بود. دیگه بعد از این راه نداره، ینی راه داره، روم نمیشه.

امروز تلویزیون تو بخش بدون تعارف ۲۰:۳۰ یه آقایی رو آورده بود که از کارگری به کارخونه داری رسیده بود. از روزای سخت زندگیش گفت، از سخت کار کردناش گفت، از این که چند بار دستش زیر دستگاه پرس آسیب دیده بود و از این که بعضی شبا انقدر خسته بوده که به زحمت ۱۴ کیلومتر مسیر از محل کار تا خونه اش رو پیاده میرفته. جالبیشم این بود که تو کارخونه خودشم هنوز کنار بقیه کارگرا می‌ایستاد و کارگری می‌کرد. حقیقتا دستاش به حدی تو کار آسیب دیده بود که حتی از دور هم مشخص بود هر انگشتش یه سازی میزنه. واقعا ما اگه مث این آقا همت و پشتکار داشتیم وضع زندگیمون این نبود.

 

دلم میخواست از یه چیز دیگه هم برامون بگه و اون نقش همسرش توی این موفقیت ها بود. خودش میگفت که بعضی شبا پول نداشتن که نون بخرن حتی و میوه خریدنشون ۱۰ روز یکبار بوده. خب تو این همه سختی، اون خانمی که باهات زندگی میکنه واقعا باید زن خوبی بوده باشه. به قدری برات محیط زندگی رو آماده کرده که این طوری مث اسب کار میکردی دیگه :) 

 

 شاید بگید الان مث قدیما نیس که با این مدل زندگی کردن و کار کردن بشه پولدار شد و به جاهای خوبی رسید. ولی نه، هنوزم میشه، به شرطی که حتی ۱ لحظه هم دست از کار و تلاش و کوشش برنداریم. خودمونیم، ماها عادت به کار دائم و بی وقفه نداریم؛ به تنبلی و تن پروری رو میاریم. باید از این مرد یادگرفت، شاید الانا غیر از کار سخت لازم باشه که در برخی زمینه‌ها هم تخصص و مهارت کسب کنیم، ولی بپذیریم که مشکل اصلی ما تن پروری و راحت طلبیمونه، اگه به این غلبه کردیم میتونیم به بلند ترین قله‌ها برسیم.

 

 


اون روزی که میخواستم فکرمو جم و جور کنم و برم صحبت کنم، هر کاری کردم نشد؛ دلیلش هم این بود که از یه چیزایی مطمئن نبودم و تا از اون چیزا مطمئن نمیشدم نمیتونستم به مراحل بعدش فکر کنم. الان خدا رو شکر یکم بهتره اوضاع. خوشحالم از این که دارم جدی جدی به این موضوعات و مسائل فکر میکنم. واقعیت اینه که توی بحث تزویج یه چیزایی رو باید خییییلیییی در موردشون دقت کرد؛ ینی تحت هر شرایطی اینا اولویت اول رو دارن برای فکر کردن و تصمیم گرفتن، اینا میشه مسائل و موضوعات اصلی. در پله‌ی بعد مسائلی هستن که نسبت به مسائل اصلی، فرعی محسوب میشن ولی همچنان اهمیت دارن، ینی فرعی بودنشون نباید باعث بشه فکر کنیم مهم نیستن. یه سری چیزام هستن که من بهشون میگم حاشیه ای، شاید تاثیر گذار باشن ولی به معنای واقعی کلمه اونقدری مهم نیستن که بخوان روی تصمیم گیری ها اثر بزارن. با این مقدمه میریم که یکم در مورد این چیزا صحبت کنیم.

 

 

جزو اصول:

 

۱-تناسب های عقیدتی:به این معنی نیست که صد در صد مثل هم فکر کنید اما تا حدودی باید مشترکات داشت و البته در این زمینه فهم مشترک داشت. فهم مشترک هم نیازمند اینه که بشه در این رابطه بحث کرد بدون این که دچار برخورد غیرمنطقی و متعصبانه بشیم. واقعیت اینه که حفظ و بهتر کردن زندگی مشترک مهم تر از هر اعتقادیه، بنابراین شاید بعضی وقت ها باید بعضی بحث ها رو مسکوت گذاشت تا زمان مناسب تر. و البته من به شخصه متخصص علوم دینی نیستم بنابراین نظر من صرفا برداشت خودمه و نباید در حد یک متخصص روی نظرم پافشاری کنم.

 

۲-دغدغه های دینی یکی یا نزدیک باشد: نمیشه یکی آرزوش شهادت باشه، آرزو بنده‌ی خوبی شدن باشه ولی اون یکی اصلا این چیزا براش ارزشمند نباشه. چون به هر حال توی همچین چیزای مهمی نمیشه تنها پیش رفت. مگه میشه یکی شهید بشه ولی همسرش توی این راه کمک کننده و یاورش نباشه؟ بنابراین خیلی مهمه که لااقل دغدغه ها یکی باشن، حتی اگه در مورد شیوه‌ی رسیدن به اهداف اختلاف نظر باشه.

 

۳- به دل نشستن(صدا و سیما و حرکات و رفتار و تیپ و قد و بالا و.):زیاده عرضی نیست! نشسته اند.

 

۴-با چه چیزی احساس خوشبختی میکنی؟: اون چیز باید در وجود اون فرد باشه، حس میکنم که اگه بتونم در آینده آدمی باشم که باری از روی دوش جامعه‌اش برمیداره احساس خوشبختی میکنم. نمیخوام شعاری حرف بزنم ولی آدم باید به حدی برای اجتماعش مفید باشه که امام زمانش بهش افتخار کنه. حالا یه وقتی هست تو با تهیه جهیزیه برای یه عروس و داماد آدم مفیدی میشی؛ یه وقتی با تاسیس یه مرکز فرهنگی، یه وقتی با معلم شدن، یه وقتی با ت مدار شدن و .

 

 ۵-احترام: یکی از مهم ترین ها، دو نفر اگه نتونن احترام همدیگه رو نگه دارن، رابطه شون بسیار شکننده میشه و البته این به هیچ وقت مطلوب نیست. ما شاید برای خیلی آدم ها احترام قائل باشیم ولی جنس احترامی که آدم برای همسرش قائل میشه باید احترام متفاوتی باشه. متفاوت که میگم ینی از اون احترام ها که تحت هیچ شرایطی تبدیل به بی حرمتی نمیشه. ینی اگر بدترین کارها رو هم در حقت انجام داد(که البته اگه مرض نداشته باشه این کارو نمیکنه)، تو باز هم براش احترام قائل باشی و برای حفظ این پیوند در بهترین حالت خودش بیشترین تلاش رو بکنی.

 

۶-صداقت: صداقت فقط در گفتار نیست، این که من هیچ وقت دروغ نگم و هیچ چیز رو با قصد و نیت بد پنهان نکنم، خیلی مهمه ولی صداقت در رفتار هم نباید مغفول بمونه، آدم باید خودش باشه، ینی نقش بازی نکنه، سعی نکنه خودش رو یه آدم متفاوتی نشون بده. این میشه همون صداقت در رفتار. اهمیت این اصل اینجاست که صداقت معانی عمیقی رو میتونه منتقل بکنه مثل اعتماد، علاقه و محبت و. با انتخاب استراتژی صداقت، به صورت ضمنی نشون میدی که به طرفت اعتماد هم داری. چون همه حرفی رو به همه کس نمیزنن. و طرفت نباید مثل همه کس باشه. نکته دوم این که میتونه نشانه‌ی محبت و علاقت باشه. لحظه‌ای رو تصور کن که به مادرت داری دروغ میگی، خیلی لحظه بد و مزخرفیه چون به یکی از عزیز ترین هات که از عمق وجودت دوسش داری، اطلاعات غلط میدی. بنابراین صداقت داشتن حامل معنای محبت هم هست.

 

----------------------------------------------

اضافه شده در ۲۰ اردیبهشت:

۷-رشد و مثبت بودن: نمیدونم تا چه حد این عنوان در مباحث مرتبط با ازدواج جزو اصول محسوب میشه ولی حداقل اهمیتش برای من مشخص شده. دور و بر ما پر از آدماییه که هر لحظه دارن منفی بافی میکنن و از اوضاع گله میکنن، من نمیگم جای گله کردن نیست، چرا هست ولی باید دقت کنیم، وقتی داریم گله میکنیم یه چیزایی به دست میاریم و یه چیزایی از دست میدیم، باید اینا رو توی دو کفه‌ی ترازو گذاشت و با هم مقایسه کرد؛ چی به دست میاریم؟ یه احساس لذت از این بابت که غر زدیم و خالی شدیم، یه احساس لذت از این که بقیه هم تو دردی که ما داریم شریک ان، دیگه چی به دست میاریم؟ 

وقتی منفی فکر میکنیم و منفی حرف میزنیم و منفی نگاه میکنیم، در مرحله اول به خودمون ظلم میکنیم، اون خوراکی که به ذهنمون می‌دیم دقیقا روی عملکرد آینده‌اش تأثیر میذاره، مثل سوختیه که توی باک ماشین میزنیم و انتظار داریم خودرومون درست و تر و تمیز کار کنه. حالا فک کن توی باک ماشین ذهنت به جای بنزین سوپر، بنزین آشغالی ناخالص میریزی. خودت خروجی رو حدس بزن. موتوری که بعد چند سال مستهلک شده و توی تک تک سوراخاش کلی آت و اشغال رسوب کرده. حالا این که نگاه سلبی بود، ینی جواب این سوال بود که چرا نباید منفی باشیم. بخوایم ایجابی هم به قضیه نگاه کنیم مثبت بودن به طور اعم، برکات زیادی داره. در وصف مزایای مثبت بودن فقط این رو بگم که طبق نتیجه ای که اثر پروانه‌ای میتونه به دنبال داشته باشه، یک فکر مثبت و سازنده میتونه نقطه‌ی شروع دست یافتن به یه آینده‌ی روشن و درخشان باشه. حتی اگه این فکر مثبت باعث این اتفاق نشه، من میتونم تضمین کنم که اون فکر منفیه قطعا و حتما این حالت رو به وجود نمیاره. بنابراین حداقل با فکر مثبت حالت خوبه! همیشه در مواجهه با بعضی افراد حال بهم زن که در حال نق زدن و منفی بافی هستن صبر پیشه کردم و گذاشتم لااقل حرفشون تموم شه؛ ولی واقعا الان حس میکنم اون حرفایی که میزنن مثل اینه که یه لگن پر از فاضلاب بریزن رو لباسات، اگه کسی بخواد این کارو باهات بکنه تو جلوشو نمیگیری؟ 

حالا این همه حرف زدم که بگم اگر تو قصد کنی که به تمام این دنیا و پدیده‌هاش مثبت نگاه کنی و در موردشون مثبت فکر کنی، اگر شریک زندگیت در این راه همراهیت نکنه، خیلی خیلی کارت سخت میشه، البته سخت که چه عرض کنم، یه چیزی در حد ناممکن هاست.

 

 

 

 

۸-هوش و ذکاوت:شدیدا مخالف این حرفم که میگن دختر خنگ جذابه، سر و کله زدن با موجودی که نمیتونه تورو بفهمه کجاش جذابه؟ بله، ممکنه برای بعضیا جذاب باشه ولی همون بعضیا ملاک و معیارشون چیه؟ میخوان یه عروسک داشته باشن که وقتی نیازش دارن باهاش بازی کنن و وقتی ازش خسته شدن بندازنش کنار. نمیدونم حس میکنم اون کسایی که این جور چیزا توی ذهنشون میچرخه شاید به نوعی آفت مردسالاری به ذهن خسته شون زده و نمیتونن یه زن با فکر و اراده مستقل رو تحمل کنن. همین جا یه نکته‌ای رو اضافه کنم: چند سال پیش توی مدرسه یه محسن نامی بود که آدم خیلی مغرور و پر رویی بود، خب تا بخش مغرور بودنش رو با من مشترک بود ولی پر رو و از خود راضی بود. همیشه توی ذهنم سوال بود که چطور میشه یه آدم انقد از خود راضی و مستبد و حتی بعضی وقتا بی تربیت و غیر قابل تحمل بشه. پاسخ سوالم رو توی جلسه‌ای که مشاور مدرسه با پدر و مادر ها ترتیب داده بود پیدا کردم. همراه با پدر و مادرش وارد سالن شدن، ترتیب ورود به این شکل بود: محسن، پدرش، مادرش! خب خیلی ناجوره که آدم جلوتر از پدر و مادرش راه بره، همه‌ی اینا به کنار، وقتی جلسه تموم شد برای یه لحظه داشتیم از کنارشون عبور می‌کردیم. داشتم از تعجب شاخ در میاوردم، مادرش با یه لحن ملتمسانه‌ای پسرش رو آقا محسن صدا میکرد، طوری که من حس کردم این خانم مادرش نیست و کنیزشه؛ واقعا از دیدن این صحنه حالم بهم خورد. واقعا محیط یک خانواده مگه چقدر میتونه مردسالار باشه که شأن مادر رو تا این حد بیاره پایین. از اون روز توی ذهنم حک شده که همین آدما هستن که دنبال دخترای خنگ میگردن، همینایی که میخوان به روی زن تحکم» کنن. حالا یه بحث روانی هم هست، گفته میشه که آقایون دوست دارن در مواقعی ازشون کمک خواسته بشه، طوری که حس کنن همسرشون یا خواهرشون یا مادرشون میتونه بهشون تکیه کنه. بله، اگر مصداق خنگ بازی» نه خنگ بودن» باشه کل این قضیه، برام توجیه پذیره، ینی بالاخره حاجیه خانم خودش رو بخواد لوس کنه و طوری وانمود کنه که اونجا فقط مردشه که میتونه گره قضیه رو باز کنه، اینو میشه پذیرفت. از اون طرف هم میشه افراط رو مشاهده کرد. ینی خانم انقدر مستقل باشه یا انقدر ادای مستقل هارو در بیاره که برای مرد غیرقابل تحمل بشه. واقعا مرز بین این سه حالت ممکنه خیلی وقت ها مرز باریکی بشه که فقط یه خانم باهوش میتونه تشخیصش بده :)

 

۹-همراه بودن: این ویژگی رو اگه بخوام در چند کلمه خلاصه کنم، میشه این: رفیق خوب

خیلی از زن و شوهر ها رو میبینیم که مدل زندگیشون یه جوریه، ینی به شخصه از این مدلشون لذت نمیبرم. وقتی یه مقداری در کُنه قضیه ریز میشم، متوجه میشم که این یه جوری بودنشون به این خاطره که انگار ازدواج رو یه رابطه خاصی بین زن و شوهر میبینن. خاص از این نظر که یه چارچوب داره و اینا فقط باید درون اون چارچوب بگنجن، البته اون چارچوبشون یکم از نظر من مشکل داره و مشکلشم اینه که در نظر نمیگیرن که همسر آدم باید بهترین رفیق» آدم باشه. رفاقت در خارج از چارچوب ازدواج، ینی مثل من و علی، چیز جالب و مقدسیه، ینی من نه تنها دوست دارم این رفاقت و دوستی حفظ بشه بلکه سعی میکنم وضعیت دوستی رو نسبت به قبل بهبود ببخشم. رفاقت ینی: پایه بودن، ینی مرام داشتن. فک کن یه رفیقی داشته باشه که برای هر کاری که میخوای انجام بدی و نیاز به پایه داری، تورو میپیچونه و پایت نمیشه. خب مشخصه که بعد از یه مدت اون دوستی کمرنگ میشه. مثل خیلیایی که رابطه دوستی خودم باهاشون کمرنگ شد. و البته یه وقتی هست میخوای از یکی فاصله بگیری و دوستیتو ضعیف بکنی(تجربه این یکی رو دارم:) ) اول از همه اون بخشی که پایه همید رو میزنی نابود میکنی. به همین سادگی رفاقته از هم میپاشه. حالا میرسیم به مرام داشتن. نمیدونم مرام داشتن رو چطوری باید دقیق تعریف کنم ولی خودم رو آدم خیلی بامرامی نمیبینم. ینی خیلی با مراما رو دوس دارم ولی خودم شاید به حد و اندازه اونا مرام نداشتم. بی مرام هم نیستم ولی به اندازه‌ای که بعضیا برام مرام به خرج دادن من بهشون نرسیدم. البته راستشو بگم عامل این پدیده اون ایده‌آل گرایی درونم بوده که اجازه نمیداده به خیلیا به چشم کیس مناسب برای مرام گذاشتن نگاه کنم. همین حمید باقری بیچاره، صد بار بهم زنگ میزنه، ده بار پیام میده تا من جوابشو میدم. هر دفه هم کلی گله میکنه که نامردی، انقدری که من سراغ تورو میگیرم تو سمت من نمیای. و راست هم میگه. فک کنم این روزاس که باید آگهی بدم: به فرد مناسبی برای مرام ورزیدن نیازمندیم!(که البته واقعا هم نیازمندیم).

بازم این همه حرف زدم که چن تا نکته بگم: دایره آدمای اطرافم واقعا وسیعه ولی این که چرا یه رفیق شیش ندارم کاملا واضحه. برای یک نفر خاص به هر دلیلی نشده که مرام بزارم. ینی الان وقتی رفیقای قدیمیم رو بررسی می‌کنم میبینم که عامل خیلی صمیمی نشدن ما جدایی فیزیکی بوده. ولی یه نفری رو میخوام که جدایی فیزیکی باعث دور شدنمون نشه و البته پتانسیل صمیمی شدن رو هم داشته باشه. به عینه چند نفری در سال های اخیر زندگیم بودن که نشون دادن میتونن خیلی زود به رفیق صمیمیت تبدیل بشن ولی باز هم به دلایلی این اتفاق رخ نداده. امیدوارم فرد مورد نظر پتانسیل بالایی داشته باشه چون من شدیدا آماده‌ی مرام گذاشتنم :)

 

 

۱۰-مسئولیت پذیری: کلیدواژه ایه که خیلی در موردش صحبت میکنن ولی این روزا برای من شکل شوخی به خودش گرفته؛ شاید بپرسید چرا؟ عرض میکنم خدمتتون، بیشتر وقتا وقتی از شما انتظار مسئولیت پذیری دارن، در واقع میخوان شما رو برای مسئولیت پذیری تمرین بدن. خب تا همین جاش به نظر من مشخص میشه که چقدر مسخره است. با نیت تمرین دادن جلو میرن. بابا جان! شاید یکی مث من باشه، ینی تا وقتی واقعااااا یه مسئولیتی رو دوشش حس نکنه، مسئولیت پذیریش نیاد! بسه، جمش کن. بازیِ مسئولیت پذیری دیگه واسه سن و سال ما تیله بازی محسوب میشه. مسئولیت واقعی لازم دارم :) نمیدونم شاید بعضی از این مواردی که برای بعضیا مسئولیت‌های سنگین ایجاد میکنه در نظر من بچه بازیه. مثالش همین نشریه، چه از نوع علمیش چه از نوع تشکیلاتیش. مثال دیگه‌اش پادکست درست کردنه. بابا من تا همین جاشم یه گوینده‌ی نسبتا حرفه‌ای(البته بی ادعا) محسوب میشم. خدایی زشته بشینم یه پادکست در سطح دانشکده رو گویندگی کنم :(

 

 

 

تا همین جاش برای امروز بسه، بقیه فک زدنام بمونه برای روزای آینده :)

-----------------------------------------------------------

 

 ۱۱-اهل محبت

 ۱۲-مهارت های همسر داری

 ۱۳-ویژگی های ذاتی جنس مخالف

 ۱۴-در نهایت آرامشگری(جایگاه آرامشگری کجاست؟)

۱۵-بلوغ عقلانی:الف)برخورد سنجیده ب)مدیریت به هنگام ج)شوخی و طنز دقیق و به جا د)حفظ حرمت ها ه)ادب و حسن خلق

 

کتاب مطلع مهر بانکی پور: مطالب مهم و کاربردی؟

یک اصل مهم: با عقل و منطق و اصول پیش برو ولی در نهایت با دل انتخاب کن

 

 

 

 

فرعی ولی مهم: سربازی، شغل، اختلاف سن، تفاوت های اقتصادی، 

 

نگاه و دید نسبت به مباحث مادی: تنوع در امور- عدم علاقه به شغل ثابت و روزمره-کارآفرینی-ارتباط با جوان ها در مدرسه یا دانشگاه یا هر جا- مطالعه در همه حال- عدم س و عدم جاری بودن- عدم علاقه به ثروت زیاد و زندگی کردن در مناطق مرفه نشین شهر- شاید حتی در جاهایی دور تر از مرکز هیاهو

 

 

دیدگاه نسبت به تغییر و تربیت فرد مقابل؟ اگر خواست فرد بر تغییر باشد چه؟

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها