حقیقت و واقعیت همیشه موضوع جذاب و چالش برانگیزی برای من بوده. اول از همه بهتره که طرح کلی و جالبی که در ذهن من شکل گرفته رو براتون شرح بدم. در دیدگاه عرفانی یک حقیقت وجود داره، این حقیقت و اصیل در چند مرحله و مرتبه دچار تخفیف میشه و رنگ و بودی مادیت میگیره. یعنی برای این که مجسم بشه و به شکلی در بیاد که این جهان رو به وجود آورده باید محدود و محدود ترش کرد تا برسه به این حالت مادی فعلی. بنابراین یک حقیقتی وجود داره که ما تجسم مادی اون حقیقت هستیم و به ما و همه‌ی اطرافیانمون میگن واقعیت؛ ینی وقوع پیدا کردیم و اتفاق افتادیم.

حالا ما به عنوان انسان که اشرف مخلوقات خونده میشیم باید نیم دایره‌ای رو طی کنیم تا به حقیقت برسیم. یعنی یک نیم دایره برای ما اتفاق افتاده و ما رسیدیم به واقعیت فعلیمون و باید خودمون تلاش کنیم تا برسیم به حقیقت اولیه مون. این دایره توی عرفان یه اسم خاصی داره ولی در حال حاضر حضور ذهن ندارم.

 

حالا ما برای رسیدن به حقیقت یک مسیری رو جلوی خودمون تعریف شده میبینیم. اول با طبیعت و همین واقعیات دست و پنجه نرم میکنیم و به کمک حس و تجربه پیشروی می‌کنیم،ابزار ما توی این مسیر تفکر نامیده میشه ولی شاید تعقل هم تا حدودی نقش داشته باشه. اما این طبیعیات یک حوزه‌ی محدودی دارن و این که خودمون رو با این بخش سرگرم کنیم صرفا یک دور باطلی رو به وجود میاره که باعث میشه نتونیم به مرحله بعد بریم.

 

حالا اینجا یه سوال پیش میاد، در متون عرفانی به صورت مبسوط از سه‌گانه‌ی شریعت،طریقت،حقیقت بحث میشه و رسیدن به حقیقت رو منوط به عبور از شریعت و طریقت میدونن. چرا هیچ کدوم از عرفا حرف از طبیعت و طی مراحل اون نزدن؟ و سوالی حتی بهتر: چرا عارفی مثل مولانا میگه پای استدلالیان چوبین بود؟ چرا علم و روش علمی رو زیر سوال برده؟ و شاید حتی علما رو به نوعی نادان و کوته فکر قلمداد کرده؟ برداشت من اینه که کسی مثل مولوی که در زمان خودش عالم دینی و فقیه شناخته میشده از مرحله طبیعت و شریعت عبور کرده بوده و به طی طریق میپرداخته و تمام این حرف های دو پهلو و شاید شک برانگیز برای تحریک طبیعت گرایان و حتی شریعت گرایان برای رهایی از س و ایستایی بوده. به نوعی ساده انگاری محسوب میشه اگر ما بخوایم چیزی که توی ذهن مولانا بوده رو به نفی پرداختن به علم تعبیر کنیم و مولانا و به تبع اون عرفان رو دشمن علم بدونیم و اون رو زیر سوال ببریم.

 

تمام مشکلات ما شاید از اونجایی شروع میشه که هر چیزی رو در قالب و محدوده‌ی تعریف شده‌ی اولیه اش تعبیر و تفسیر می‌کنیم و ابعاد دیگه رو در نظر نمیگیریم. کار مهمی که ملاصدرا کرد چی بود؟ مشکلات بین عرفان و فلسفه اسلامی رو حل کرد و خلأ های بین متکلمین و دو گروه قبلی رو پر کرد. به قول سهراب، چشم ها را باید شست و ملاصدرا از دید من کسی بوده که چشم هاش رو شسته و جور دیگه‌ای دیده. در حال حاضر، به فرد یا افرادی نیاز داریم که زاویه دید شون نسبت به مسائل متفاوته و با این نگاه متفاوت و ارائه راهکار های خلاقانه و در نهایت تشریح این ذهنیات برای عموم، گره از ریسمان جامعه‌ی گیر کرده در سبک زندگی غربی باز بکنه و مسیری رو به آینده‌ای روشن و امید بخش نشون بده.

 

این صحبت ها شاید مقدمه‌ای برای پرداختن به مباحث روبرو باشه: نقشه‌ی علمی کشور، جنبش نرم افزاری و نهضت تولید علم، آنارشیسم علمی و علوم ترجمه‌ای.

 

 

 

مجددا برمیگردیم به بحث حقیقت و واقعیت. در دنیای طبیعیات و با استفاده از علم و تکنیک میتونیم نیاز های زندگی فردی و اجتماعیمون رو برطرف بکنیم. ولی تشنگی بی حد و حصرمون به حقیقت رو میخوایم چیکار کنیم؟ اون رو هم با تکنیک و محصولات درخت فلسفه غرب میتونیم به دست فراموشی بسپاریم و صورت مسئله رو پاک بکنیم ولی بدیهیه که با این روش عقده‌ی ذهن ها باز نمیشه و فقط زیر تلّی از خاکِ تکنیک مدفون میشه. دنبال حقیقت باشیم که این هدف زندگی ماست :)

 

 

آتش زیر خاکستر


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها